۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

از دنیای دیگر

صبح از خواب بیدار شده است. به‌ش لبخند زدم، او هم خندیده است. بلندش کردم که شیرش بدهم. بعد کنار خودم خواباندم‌ش؛ درحالی‌که محکم بغل‌ش کرده بودم. شروع کرده است به حرف‌زدن؛ تند و تند. دقیقا انگار که دارد به یک زبان دیگر چیزی را برای من تعریف می‌کند. صداش را بالا و پایین می‌برد و حتی چشم و ابروها را هم به تناسب تن صدا تغییر وضعیت می‌دهد! با جدیت تعریف می‌کند با یک جور لحن حق‌به‌جانب و اعتراضی نسبت به چیزی که به‌ش روا داشته شده است!

دخترجون! از خواب‌هات برام می‌گی؟ داری می‌گویی دی‌شب چی دیدی؟ از ماجراهای زندگی‌هات می‌گی؟ از دنیایی که از توش افتادی توی بغل من می‌گی؟ از رازهای مگو می‌گی؟

دخترک‌م! من بی‌چاره‌م که زبان تو را بلد نیستم... 

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

خوش‌گواری روزها

به من می‌گوید که ظرفیت‌م برای غم‌گین‌شدن و درغم‌ماندن زیاد است. به من می‌گوید باید بروم پیش روان‌شناس. به من می‌گوید موانع درونیِ سنگین و سرسختی برای اشاعه‌ی شادی در زندگی دارم. به من می‌گوید ویروس غم، مُسری است  توی خانه و یادم باشد که ویروس شادی هم البته مسری است.
ازمن می‌خواهد شاد باشم تا خانواده‌ی کوچک‌م شاد بشوند.

این چند روز به بهانه‌های ساده‌ای با هم خندیدیم. با دخترک بازی کردیم. بوس‌ش کردیم فراوان. قربان‌صدقه‌ش رفتیم زیاد. بالا و پایین انداختیم‌ش بی‌حد. با غش‌غش‌هاش به سقف آسمان چسبیدیم و با شیرین‌کاری‌ها و حرف‌زدن‌هاش فکر کردیم اگرچه ما بچه‌های این سن‌وسالی تا حالا ندیده‌ایم، اما مطمئن‌یم بچه‌ی ما از همه شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر و قورت‌دادنی‌تر است؛ فلذا ما خوشبخت‌ترین خانواده‌ی کوچک روی زمین‌یم.
..

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

روکم‌کنی

در روزگاران قدیم وقتی ریمل می‌زدم، به خودم می‌گفتم هم‌چین بد هم نیست این مژه‌ها، فقط کمی بور است و با ریمل، خوش می‌درخشد. حالا باید بزنم توی گاراژ؛ چون جلو دخترک چهارماهه‌ام باید بروم لنگ بندازم!

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

زنی که مادر می‌شود

زاییدن خیلی آدم را عوض می‌کند؛ نه تنها تن زن را کاملا دگرگون می‌کند و به شکل جدیدی درمی‌آورد،‌ حتی برای اجزای صورت هم یک اتفاقاتی می‌افتد. صورت زن‌هایی که بچه‌ای زاییده‌اند، به‌وضوح فرق دارد با آنهایی که نزاییده‌اند و البته با صورت خودشان قبل از اینکه بزایند. نمی‌دانم دقیقا چطور می‌شود این تفاوت را توضیح داد. زنی که زاییده، خطوط چهره‌ش نرم‌تر و منحنی‌تر می‌شود. ابروهای صاف یا هشتی‌ش، قوس‌دار می‌شود. نگاه تیزش توی چشم‌ها قِل می‌خورد و قِل می‌خورد و بعد به کسی اصابت می‌کند؛ این‌طوری تیزی نگاه گرفته می‌شود.
درباره تفاوت در فیزیولوژی بدن زن و هم‌چنین خصوصیات روحی و روانی که دیگر بحث‌های مفصل می‌شود کرد.

باید اعتراف کنم به نظرم زن لزوما در چهره‌ی جدیدش، زیباتر نمی‌شود؛ اما قطعا آرامش‌بخش‌تر می‌شود؛ زنی که مادر است.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

لباس‌ صورتی

بعضی‌ها دخترک یا عکس‌ش را که می‌بینند، فکر می‌کنند پسر است! نمی‌دانم دقیقا چرا. از هر کسی هم می‌پرسم چرا این فکر را می‌کند، جواب خیلی دقیقی نمی‌تواند بدهد.
فکر می‌کنم شاید به دلیل نوع لباس پوشاندن به‌ش باشد (هرچند که یکی توی لباس صورتی هم گفت که چه پسر خوشگلی!) یا به دلیل اینکه هی برای خودم مهم بوده است که این بچه را در کلیشه‌های رایج زن-زنانه بزرگ نکنم و حواس‌م به این چیزها خیلی باشد. مثلا اینکه من اصلا لباس صورتی‌رنگ براش نخریدم و تا جایی که توانستم به دیگران هم گفتم که لباس صورتی براش نخرند. هرچند الان مقادیر معتنابهی لباس صورتی دارد؛ اما اینها همه‌شان هدیه از طرف کسانی است که دیگر روی‌م نشده است برای‌شان تعیین تکلیف کنم که رنگ لباسی که برای بچه من می‌خرید چطوری باشد و چطوری نباشد!
از طرف دیگر این روزها که دخترک خیلی به کارتون نگاه‌کردن علاقه نشان می‌دهد، سعی می‌کنم از دوسری کارتون پرهیز کنم؛ یکی آن‌هایی که دوبله فارسی‌شان خیلی لاتی و چاله‌میدانی از آب درآمده است و یکی کارتون‌های زیبای خفته و سیندلارایی که قهرمان زن داستان همیشه لباس چین‌دار می‌پوشد و به دنبال مردی است که بیاید و ببردش و خوشبخت‌ش کند.
*
از یک طرف خوشحال‌م که بچه خیلی شبیه دخترها نیست و از یک طرف هم نگران.
من از دخترشدن بچه‌م احساس خوبی دارم و واقعا دل‌م می‌خواهد خودش هم روزگاری از زن‌بودن‌ش حس خوبی داشته باشد و احساس جنس‌ِدوم‌بودن و اجحاف به‌ش دست ندهد.
دوست ندارم این دقت یا شاید هم وسواسِ من، توی شکل‌گیری هویت جنسیتی، بچه را از طرف دیگر بام بندازد پایین؛ یعنی آن‌قدر نخواهم در قالب کلیشه‌های جنسیتی فرو برود که خودش هم بعدا از زن‌بودن‌ش احساس راحتی نداشته باشد.

کار آسانی نیست راه‌رفتن روی این لبه تیغ‌مانند.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

و کمی عشق‌تر

امروز دست راست‌ش را آورده بالا، انگشت‌هاش را از هم باز کرده و دارد با دست‌ش حرف می‌زند. گاهی صداش را می‌برد بالا و گاهی می‌آورد پایین. حتی گاهی می‌خندد و یا غر می‌زند! با دست‌ش مثل یک کاراکتر زنده ارتباط برقرار می‌کند.


دارد کم‌کم چیزها را که می‌بیند، با دست می‌گیرد. پتوی روتختی ما نقش بوته جقه‌ای آبی و قهوه‌ای است. خیلی آن را دوست دارد. همیشه توجه ویژه به این پتو داشت و باهاش حرف می‌زند. دو روز است که پتو را می‌گیرد و می‌کند توی دهن‌ش. البته اولین چیزی را که به دست گرفت، روزنامه بود سه روز پیش.

و باز هم بوس، بوس، بوس که معجزه‌گر است. وقتی شکم‌ش را بوس‌های پشت سرهم و ملچ‌ملوچی می‌کنم، غش غش خنده است. وقتی کف پاهاش و زانوهاش و پشت گردن و پشت گوش‌هاش را بوس می‌کنم، چشم‌های بسته است و لبخند شیرین و عمیق.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

عجیب‌العجبا

دخترک توی هال خوابیده‌است. من هم رفته‌م توی اتاق خواب و خواب‌م برده است. دارم خواب می‌بینم. دقیقا همان وسط‌های مهم‌ش هستم که هی می‌خواهم بدانم آخرش چه می‌شود. صدای گریه دخترک بلند می‌شود. از روی تخت بلند می‌شوم. می‌روم توی هال. دخترک را بغل می‌کنم و سینه‌م را می‌گذارم توی دهن‌ش. بعد از چند لحظه از خواب بیدار می‌شوم!
در انجام همه این کارها من خواب خواب بوده‌م و حتی این وسط داشته‌م ادامه‌ی خواب‌م را هم می‌دیده‌م!

و این اتفاقی است که بارها، به‌ویژه شب‌ها که من خیلی هم خواب می‌بینم، زیاد می‌افتد. من گاهی ادامه خواب‌هام را وقتی بچه دارد شیر می‌خورد می‌بینم!
و من مطمئن‌م همان‌طور که مثلا شیر توی سینه‌های مادر جاری می‌شود، سیستم مغز مادر هم چند تا از سیم‌هاش جابه‌جا می‌شود. یا اینکه حتی شب‌ها وقتی خواب خواب‌م؛ یک‌باره از خواب بیدار می‌شوم؛ حتی اگر وسط یک خواب جالب هم باشم و به محض اینکه من بیدار می‌شوم، دخترک هم بیدار می‌شود. البته این بیدارشدن من فقط بازکردن چشم‌هاست نه اینکه صدایی دربیاورم یا حرکتی بکنم.
دقیقا چند ثانیه یا چند دهم‌ثانیه قبل از دخترک، من بیدار شده‌م.

و در این، نشانه‌هایی‌ست برای آنانی که اهل تفکرند!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

من خیلی غمگین‌م که این فکرها را می‌کنم

چرا باید فکر کنیم بچه‌های ما از ما خوش‌بخت‌تر می‌شوند؟
چه داده‌هایی چنین گزاره‌ای را اثبات می‌کند؟
چرا باید فکر کنیم بچه‌های ما -به‌خصوص دختران ما- می‌توانند زندگی زیباتری از مادران‌شان داشته باشند؟
می‌توانند انسان‌های آزاده‌تری باشند؟ انسان‌هایی که هیچ‌کس حق نداشته باشد آنها را مورد ستم  یا تحقیر قرار بدهد؟
چرا باید فکر کنم دخترک‌م وقتی بزرگ شد از من زن خوش‌بخت‌تری می‌شود؟

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

وقتی تمام روز زبان‌م نمی‌چرخد که با دخترک حرف بزنم،
وقتی تمام روز دست‌هام آن‌قدر کرخت است که برای بازی با دخترک نمی‌توانم تکان‌شان بدهم،
می‌فهمم که خشونت چیزی را در عمیق‌ترین لایه‌های روح‌م سوزانده است و خاکستر کرده است.
و من می‌ترسم از این‌همه خاکستر که جابه‌جای گوشه و کنار روح‌م پنهان‌شان کرده‌م...

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

چه خوشگل شدم امشب

مادر یک بچه باید خوشگل باشد. مادر یک بچه باید شاد باشد. مادر یک بچه باید احساس ارزشمندبودن بکند تا بتواند حس شادمانی و اعتماد به نفس را به بچه کوچولوش منتقل کند.
این است که من امروز رفتم موهام را کوتاه کوتاه کردم و خیلی خوشگل شدم و شاد شدم؛ هرچند که میزان موهای سفید سرم باورنکردنی است. انگار که با واقعیتی از خودم روبه‌رو شدم. انگار که تازه به‌چشم هم دیدم که این چند ساله اخیر چه‌طور گذشت...

و این است که دخترک وقتی برای اولین بار به چهره‌م -که حالا تفاوت قابل ملاحظه‌ای با قبل کرده است- نگاه کرد، بعد از چند لحظه سکوت -و احتمالا تعجب و احساس ناآشنایی- شروع به خنده‌های بلند کرد!
هی گفتم: خوشگل شدم؟
هی خندید و خندید و خندید.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

آتشفشان

خواهرک می‌گوید خودت را داری می‌کشی از احساسات! من کسی را ندیدم دیگر این‌قدر سر بچه‌دارشدن احساساتی شده باشد.
بعد دختردایی‌م را مثال می‌زند که یک دخترشش ماهه دارد. بعد زن برادر فلانی را مثال می‌زند که یک دختر پنج ماهه دارد. بعد دوست‌ش را مثال می‌زند که یک دختر دو ساله دارد.
می‌گوید کلا میزان قَلَیان احساس در من بالاست و دارم کم‌کم خودم را از عاشقانگی به دخترک می‌کشم!
می‌گویم اولا که دلیلی ندارد مردم جلوی تو ابراز احساسات برای بچه‌هاشان بکنند بعد هم اینکه من تازه هی جلو خودم را می‌گیرم پیش شما ابراز احساسات نکنم چون دورید و هی فکر می‌کنم دل‌تان می‌سوزد که نمی‌توانید دخترک را ببینید و بغل‌ش کنید و بچلانیدش.
کجایی ببینی که بعضی روزها از شدت و حجم احساسات به گریه می‌افتم؛ از بس که دوست‌ش دارم. از بس که دوست‌ش دارم. از بس که دوست‌ش دارم!
خواهرک! راه‌ت دور است و هنوز احساسات من را به این بچه ندیده‌ای!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

مرا ببر، مرا ببر به دورها و دورها، به سرزمین نورها

هی دختر
هی عزیزِدل
هی زیباترین
هی خوب‌ترین
هی خندان‌ترین
هی  خوش‌اخلاق‌ترین
هی آرامِ دل

من را می‌بری به ناکجاآباد؛ وقتی همه‌ی تن‌ت را -از کف پاها تا انگشتای پا تا ساق و تا زانوها تا ران‌های چاقالو و تا شکم و دست‌ها و بازوها و گردن و لب‌ها و دماغ و پیشانی-غرق بوسه‌های مدام می‌کنم و چشمات را از خوشی می‌بندی و خنده‌های بلندت از روی سر روح من می‌گذرد. مرا می‌بری به ناکجاآبادها.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

خجالت

می‌گذارم‌ش روی تخت خودمان تا لباس‌هام را عوض کنم. هی نق می‌زند. صدای‌م را از حد معمول بلندتر می‌کنم و می‌گویم که باید به حقوق من هم احترام بگذارد و اجازه بدهد الان با خیال راحت لباس‌هام را عوض کنم و من به اندازه کافی برای او وقت می‌گذارم و باید به من حق بدهد که کارهای خودم را هم با خیال راحت انجام بدهم.
ساکت می‌شود. سرش را به یک طرف کج می‌کند و با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد لبخند می‌زند. چشم‌های ثابت‌م را روی صورت‌ش که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد.
تا لباس‌هام را بپوشم، هر بار که به‌ش نگاه می‌کنم، لبخند می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد.
عین بچه‌هایی که می‌دانند کار بدی کرده‌اند!
واقعا این موجود فقط تن‌ش است که هنوز کوچک است. یک آدم کامل با درک و شعور کامل توی این تن کوچولو جا خوش کرده است.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

گیاه عشقه

زیر سینه خواب‌ش می‌برد. از بغل‌م که جداش می‌کنم نق می‌زند و بلندش که می‌کنم، آرام می‌گیرد.
روی شانه‌م می‌گذارم‌ش. آرامِ آرام. دست‌هاش از پشت شانه‌م آویزان می‌شود.
چشم‌هاش بسته است و نفس‌هاش که عمیق‌تر می‌شود، می‌فهمم که خواب رفته است.
با هر نفس‌ش حس می‌کنم یک اپسیلون از فاصله تن‌ش با تن‌م کمتر شده است.

چیزی نمی‌گذرد که در من ته‌نشین می‌شود. 

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

این روزها

گذاشتن آشغال دم در موهبت بزرگی است و شاشیدن بزرگ‌ترین فرصت آرمیدن.
ای کاش یکی در خانه‌م را می‌زد و می‌گفت: بچه را بده به من. تو برو بخواب.

پ.ن. دخترک شش کیلو شده است!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

بازی چشم‌هامان و لب‌هامان

شیر می‌خورد. سرم را می‌کشم عقب تا چشم‌های جدی‌ش را که دارد به روبه‌رو نگاه می‌کند، ببینم.
متوجه می‌شود. دهن‌ش را می‌کشد عقب، به چشم‌هام نگاه می‌کند و لب‌خند می‌زند.
و این بازی چشم‌ها و لب‌ها را هزاربار با هم ا دامه می‌دهیم و حال‌ش را می‌بریم.

دارم درس می‌خوانم. گذاشته‌مش توی صندلی چرخان‌ش. دارد انگشت‌هاش را می‌کند توی دهن‌ش و با خودش حرف می‌زند.
هر بار سر بلند می‌کنم ببینم دارد چی کار می‌کند، می‌بینم دارد به من نگاه می‌کند و با بلندکردن سرم به‌م لب‌خند می‌زند.
دخترک سه‌ماهه انگار که مادرم است یا پدرم است!
لب‌خندش لب‌خند رضایت و تائید است!

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

آروغ‌شناسی

وقتی بعد از شیرخوردن یک‌دفعه با گریه شدید یا حتی نیمه‌شدید از خواب بیدار می‌شود، یعنی آروغ دارد.
وقتی حتی دو ساعت هم از شیرخوردن‌ش گذشته است و به محض افقی کردن‌ش برای شیردادن، جیغ و داد سر می‌دهد، یعنی آروغ دارد.
وقتی وسط شیرخوردن هی سینه را می‌گیرد و ول می‌کند و یا هی یک مِک می‌زند و هی سینه را تُف می‌کند بیرون، یعنی آروغ دارد.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

این دل این دل این دل

تیش‌.تیش.تیش گرفته...
دخترک قاه‌قاه می‌خندد و لب‌هاش چه‌همه باز می‌شوند به خاطر طنین صدای تیش.تیش.تیش.
قاه‌قاه‌ش درون‌م را از شعف تهی می‌کند و صدای خنده‌های بلندش است که در درون تهی‌‌شده‌ی من منعکس می‌شود و می‌پیچد و می‌کوبد توی دیوارهای تن‌م و روح‌م.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

یک سال پیش در چنین روزی

دخترک چند روز قبل سه‌ماهه شده است.
سال قبل دقیقا در چنین روزی -روزی که احتمالا نطفه بسته شده است- نوشته بوده‌ام که:


چند روزه خیلی دوباره فکر بچه‌دارشدن به کله‌ام می‌رسد و احساس می‌کنم واقعا دل‌م نمی‌خواهد بچه داشته باشم!
شاید این اولین بار است که این چنین فکر می‌کنم که بچه‌داشتن ظلم گنده‌ای به من است! چرا من باید هم حمل‌ش کنم، هم به دنیایش بیاورم، هم همه کارهای خانه را بکنم و هم همه کارهای بچه را بکنم و هم درس بخوانم و هم کار کنم و احتمالا هم کتاب بخوانم و فکر کنم و زندگی کنم؟! این واقعا غیرممکن است. 
البته الان که دارم این‌ها را می‌نویسم دارد به ذهن‌م می‌رسد که شاید به دلیل وضعیت پیچیده‌ای است که این روزها داریم که عملا همه همه همه کارهای زندگی به دوش من است و من واقعا احساس می‌کنم توان مسئولیتی بیش‌تر آن هم در حوزه بچه‌دارشدن را واقعا واقعا ندارم...

کنتراست

دخترک هر روز قشنگ‌تر می‌شود. هر روز صبورتر می‌شود. هر روز شیرین‌تر می‌شود. هر روز هوشیارتر می‌شود. هر روز بیشتر نگاه‌ش روی من ثابت می‌ماند. هر روز بیشتر منو دنبال می‌کند. هر روز خنده‌هاش بلندتر می‌شود. هر روز از بوس، عشق بیشتری می‌کند و هر روز منو خوش‌بخت‌تر از روز قبل می‌کند.
من اما نمی‌دانم چرا هر روز گودی زیر چشم‌هام سیاه‌تر می‌شود...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

سبز

دو سه روزی هست که سینه‌هام از بس پر شیرند که شب‌ها از سفتی و فشار آنها از خواب بیدار می‌شوم!
از هر کدام هم که شیر می‌دهم، آن یکی اشک‌ش درمی‌آید.
زندگی وقتی آرام است چشمه شیر جوشان می‌شود.
بچه وقتی گرسنه است، سینه‌ها زودتر از خودش می‌فهمند.
و بدن زن چه آفریده "هوشیاری" است...

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

اخلاق خوش‌فرم

یادم نرود که بنویسم این دخترک چقدر صبح‌ها خوش‌اخلاق است!
وقتی از خواب پا می‌شود، با یک سلام آرام چنان لبخند پهنی روی صورت‌ش می‌نشیند که دل منو برای خودش و لب‌هایش و دهن هنوزبی‌دندان‌ش غش می‌برد.
و فکر می‌کنم این رفتار چه‌قدر با معمول رفتارهایی که دیده‌ام از دیگران فرق دارد.

به به

هیچ‌چیز خوشمزه‌تر از یک لپ آویزان سفت برای بوس مکرر نیست.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

خودم

خانوم آشنا تعریف می‌کند که سر زایمان اول‌ش که سزارین بوده است، توی خانه مادرش روی تخت اتاق مهمان بوده است. اما تشک تخت کمی از خوش‌خواب‌های معمول کوتاه‌تر بوده و او چه‌قدر رنج کشیده و درد کشیده است و آخر سر اتاق‌ش را با مادرش عوض کرده است! خندیدم و گفتم باید سر این یکی زایمان هم خیلی مراقب خودش باشد.

توی دل‌م فکر کردم به خودم. که از شب اولی که از بیمارستان آمدم خانه، دخترک را گذاشتم توی اتاق نشمین و خودم هم روی مبل خوابیدم. مامان توی یک اتاق و مرد هم توی اتاق دیگر. نمی‌خواستم گریه‌های بچه اذیت‌شان کند. درد بخیه‌ها دیوانه‌کننده بود و کمردرد بعد از تزریق سه‌باره‌ی اپیدورال کشنده بود.  به خودم فکر کردم که حتی یک روز هم نخوابیدم و از روز اول شروع کردم به کارکردن و شب‌ها هم روی مبل خوابیدن. به این‌که هر روز پاشم غذا درست کنم و لباس‌های مرد را "هر روز" بشورم و اتو کنم؛ درحالی‌که جان‌م از درد دارد از تن‌م خالی می‌شود.

به خودم فکر کردم که سه ماه را توی اتاق روی زمین سرد خوابیدم . از درد، شب‌ها موقع بیدارشدن به خودم می‌پیچیدم بس که روی زمین خوابیدن به جای بخیه‌ها فشار می‌آورد و مرد حتی یک بار نگفت تخت بچه را بیاوریم توی اتاق خواب و تو هم بیا روی این تخت کینگ که جا برای همه ما توش هست.

توی دل‌م فکر کردم به خودم. که مرد وقتی خانه است و من بچه‌به‌بغل ازش می‌خواهم چیزی را از روی زمین به من بدهد، می‌گوید نمی‌فهمد صبح تا شب که خانه نیست، من کارهام را چه‌طور انجام می‌دهم پس؟! و وقتی می‌آید خانه و من بچه‌به‌بغل دارم از توی کتری و قوری در حال قل‌قل‌زدن با دست چپ برای‌ش چای می‌ریزم، از آشپزخانه می‌رود بیرون و روی مبل لم می‌دهد و منتظر چای می‌شود.

و من توی دل‌م فکر کردم به خودم. خیلی بیشتر از خیلی وقت‌های دیگر من فکر کردم به خودم.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جوجه دستی

به من می‌گویند که دخترک را زیاد بغل می‌کنم. مرد می‌گوید جوجه‌ی‌دستی‌ش کرده‌م. یکی دیگر می‌گوید بغلی‌ش کرده‌م.
باید یعنی بچه‌ای را که هنوز سه‌ماهه هم نشده است، بگذارم آن‌قدر گریه کند که سیاه و کبود بشود برای  اینکه باید از همین الان تریبت‌ش کنم؟ یعنی تربیت‌کردن با آزاردادن و شکنجه‌کردن بچه یکی است؟

فکر می‌کنم بچه‌ها این وقت‌ها خیلی نیاز به امنیت روانی دارند. اگر امنیت روانی‌شان توی همین سنین سلب بشود، می‌شوند آدم‌های بی‌درو‌پیکر و همیشه‌مضطرب و نگرانی که خود ما هستیم و هیچ‌وقت هم نمی‌دانیم ریشه این همه بی‌قراری و نگرانی و اضطراب از کجاست.

من احساس می‌کنم نیار به امنیت در این بچه، به اندازه شیردادن به‌ش ضروری است و من باید امنیت‌ش را تامین کنم. تا شکنجه نبیند تا احساس آرامش کند. تا خیال‌ش راحت باشد که محیط اطراف‌ش قابل‌اعتماد است.
حالا برای اعمال خشونت‌هایی مثل ول‌کردن بچه به امان خدا و توجه نکردن به‌ش حتی به قیمت سیاه و کبود‌شدن‌ش از گریه، به بهانه تربیت، هنوز زود است.

ما پدر و مادرها برای اعمال خشونت به بچه‌هامان هنوز خیلی وقت داریم. هنوز خیلی وقت داریم با ایده‌ها و باورها و عمل‌کردهامان زندگی بچه‌هامان را به نابودی بکشانیم...


۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

اولین باری که منظور مشخصی را رساند

می‌‌خواستیم برویم بیرون. پوشک‌ش را باز کردم و دیدم خشک است. رفتم لباس خودم را پوشیدم. آمدم لباس‌ش را بپوشانم، دیدم دارد تلاش می‌کند چیزی به من بگوید. لحن‌ش حالت شکایت داشت و دست و پاهاش را سفت کرده بود و نمی‌گذاشت لباس را تن‌ش کنم. هی گفتم بچه جان می‌خواهیم برویم بیرون. بگذار لباس‌هات را تن‌ت کنم. باز به لحن شکایت‌آمیزش ادامه داد و هی از خودش صدا درآورد و دست و پاهاش را سفت کرد.

گفتم آخر چی می‌خواهی بگی به من؟ هی با چشم‌هاش هم اشاره می‌کرد. گفتم نکند جای‌ت را خیس کرده‌ای؟ لباس‌هاش را درآوردم و دیدم پوشک‌ش را خیس کرده است. وقتی بازش کردم، به من خندید!
عوض‌ش کردم. و بعد آرام و بدون هیچ مقاومتی لباس‌هاش را پوشاندم.
از تعجب و ذوق و خوشی، فقط داشتم جیغ می‌زدم!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

من چه مست‌م امروز

یکی بیاید من را نجات دهد از این همه خوش‌بختی.
دی‌شب وقتی داشتم پوشک‌ش را عوض می‌کردم، با هم شروع به حرف زدن کردیم. آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که من دیگر داشتم از خوشی از هوش می‌رفتم. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش که قلب آدم را از جا می‌کَند. و تلاش‌ش برای جواب‌دادن به من و چشمهاش که چشم از روی من برنمی‌دارند و به جایی در بالای سر من گاهی خیره می‌مانند.
از این خوش‌بخت‌تر نمی‌شود بود. 
از این خوش‌بختی نمی‌شود ناب‌تر سراغ گرفت.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

چشم‌خند

گاهی قبل از اینکه لب‌هاش به خنده واشوند، چشم‌هاش می‌خندند. و آن‌وقت آن‌قدر چشم‌هاش شیرین می‌شود و درخشان می‌شود و مهربان می‌شود و بوسیدنی می‌شود که می‌خواهم درشان غرق شوم و دیگر هیچ‌کس نتواند پیدام کند.
چند روزی است که خنده‌های بلند و ممتد می‌کند و دل منو غش می‌برد تا بی‌حال شدن از خوشی.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

عقلانیت!

دو روز پیش که می‌خواستیم با هم برویم بیرون، داشتم برای‌ش شیر می‌دوشیدم. به پمپ شیردوشی با بی‌اعتمادی نگاه می‌کرد. دو هفته‌ای هست که سینه را می‌شناسد. تا قبل از آن از شکلی که آماده‌ش می‌کردم و مدلی که می‌خواباندم‌ش، می‌فهمید که وقت شیرخوردن است. اما حالا شکل سینه را هم تشخیص می‌دهد. بنابراین انگار که پمپ شیردوشی براش حکم رقیب را داشت. من توی اتاق راه می‌رفتم و او با چشم‌ش سینه‌ی توی پمپ را دنبال می‌کرد و چشم از روی من برنمی‌داشت. چشم‌هاش نگران بود.

پمپ را برداشتم. برای‌ش توضیح دادم که چرا دارم شیر می‌دوشم. شیشه را از پمپ جدا کردم و سری آن را گذاشتم. به‌ش نشان دادم که چه‌قدر شبیه نوک ممه مامان است. سینه را درآوردم و به‌ش گفتم که این شیر از همین‌جا آمده است و فقط مال توست. این را این‌جا نگه می‌داریم که اگر جایی رفتیم که تو نتوانستی ممه مامان را بگیری، از این شیشه به‌ت شیر بدهم.

سرش را کج کرد. خندید. نگاه‌ش آرام گرفت...

فکر کردم اولین بحث منطقی‌م را با دخترک امروز انجام دادم!

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

حجم پررنگ حضور

چه‌قدر وقتی دخترک خواب است، خانه سوت و کور است.
زندگی انگار که می‌میرد و من هی به انتظار بیدارشدن‌ش لحظه‌شماری می‌کنم.
و من برای دخترکی که کنارم به خواب رفته است، به اندازه‌ی همه دنیا دل‌تنگ می‌شوم.
و فکر می‌کنم زیباترین فرشته دنیاست وقتی که خواب است؛ وقتی که صورت‌ش نور می‌افتد و روشن می‌شود.
امروز خیلی با هم رقصیدیم. خیلی ذوق می‌کرد وقتی من با رقص توی بغل‌م پیچ و تاب‌ش می‌دادم. خنده‌های بلند سر می‌داد این دخترک هنوز‌سه‌ماهه‌نشده.

قدرت بوس

یک بوس کافی است تا وقتی تازه از خواب بیدار شده است و یک‌باره احساس ناامنی دارد، لبخند کش‌داری به پهنه صورت کوچولوش بنشاند و اعتماد را به چشم‌هاش برگرداند.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

...کلاغ هون‌دریده بود

امروز از آن روزهای بارانی این شهر است که انگار صد تا شلنگ از آسمان را هم‌زمان با هم باز کرده‌ند.
باید می‌رفتم دکتر. دکترم هم با قطار هوایی و اتوبوس حدود یک ساعت و یک ربع راه بود. مرد توانست صبح دو ساعت‌ونیم قبل از وقتی که داشتم، ما را ببرد بگذارد مالِ نزدیک مطب که کمی بچرخیم و خیس نشویم تا زمان وقت من برسد. خودش هم رفت سرِکار.

آن وقت صبح همه مغازه‌های مال بسته بودند. می‌خواستم از یکی از لباس‌فروشی‌ها یک لباس گرم برای دخترک بخرم.
رفتم دکتر ساعت ده. وقت‌م برای یازده‌ونیم بود. اتاق اننظارش تا خرخره پر زن‌های باردار با بچه‌ها یا شوهران‌شان بود. نشان به این نشان که همان یازده‌ونیم رفتم تو! دکتر گفت که جواب آزمایش‌ها چیزی را نشان نمی‌دهد و همه چیز نرمال است و شاید اینکه خونریزی من بیش از حد معمول طول کشیده است به این دلیل باشد که شیر خودم را به بچه می‌دهم! چرند محض و زر مفت!

گفتم آزمایش‌ها درباره هم‌زمان گرم‌وسردشدن بدن‌م هم چیزی نشان نمی‌دهد؟ گفت نه. همه‌چیز نرمال است و نمی‌دانم چرا این‌طوری هستی! اگر ادامه پیدا کرد با دکتر خانوادگی‌ت تماس بگیر.می‌خواستم بگویم آخر برای اینکه چیزی نیست من باید از آن شهر درندشت توی هوایی که سگ می‌زند گربه می‌رقصد با یک بچه دوماه‌ونیمه می‌آمدم این سر شهر؟! نمی‌توانید شماها این پرونده را وقتی جواب آزمایش‌ش می‌آید ببینید و به آدم خبر بدهید؟

خلاصه روکش پلاستیکی کالسکه بچه را کشیدم روی‌ش که باران خیس‌ش نکند. اولین بار بود از این روکش استفاده می‌کردم. اول‌ش که انداختم ش بچه ترسید و چشم‌هاش گرد شد و خودش را عقب کشید. روکش را دوباره برداشتم و به‌ش گفتم نترس دخترجان‌م. این فقط برای این است که تو خیس نشوی. من پیش توام. به‌م خندید. روکش را دوباره کشیدم و راه افتادیم.

تصمیم گرفتم از توی مال برویم تا به ایستگاه قطار هوایی برسیم. برای اینکه فکر کردم زودتر از ایستگاه بعدی می‌توانم به یک فضای سربسته دور از باران برسم و این برای بچه بهتر است. از بد روزگار این مال بزرگ‌ترین مال استان بی.سی است و در و پیکرش درست و حسابی معلوم نیست. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به فلش ایستگاه اتوبوس/قطار برسم. وقتی رسیدم دیدم که ایستگاه قطارش طبقه بالاست و فقط پله‌برقی دارد و من نمی‌توانم با کالسکه بچه از آن بالا بروم. باید می‌دیدم آسانسور کجاست. دوباره یک دور شمسی-قمری زدم و حدود یک ربع بعد به آسانسور رسیدم و رفتم طبقه بالا. رفتم و از دالان منتهی به قطار رد شدم. دیدم سه تا پله سر راه است. خیلی تعجب کردم. فکر کردم یعنی چی آخر؟ جایی که آدم باید برود به آسانسور برسد مگر پله می‌گذارند؟ راست‌ش قبلا سه هزار بار از همین ایستگاه سوار قطار شده بودم اما طبیعتا هیچ‌وقت خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم.

خلاصه یکی پیدا شد و کمک‌م کرد کالسکه را از سه تا پله بردم پایین. بعد دیدم که اینجا آسانسور ندارد و فقط پله دارد! تقریبا باورم نمی‌شد! مگر ممکن بود؟! تمام ایستگاه‌های قطار آسانسور داشتند!

دل‌م می‌خواست گریه کنم. اما یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم اصلا توی مود گریه‌کردن نیستم. در واقع آن قدرها هم ناراحت یا مستاصل نشده بودم که گریه کنم. دیدم گوشه ایستگاه یک تلفن است که نوشته اطلاعات ایستگاه. تلفن را برداشتم. چند بار بوق زد و یکی برداشت. گفتم پس چرا اینجا آسانسور ندارد؟ گفت باید بروی طبقه پایین دم ایستگاه‌های اتوبوس. آسانسورش آنجاست. یعنی بیش از چهل‌وپنج دقیقه بود که بی‌خود دور خودم گشته بودم.

دوباره رفتم وارد مال شدم. طبیعتا نمی‌توانستم یک‌راست بروم طبقه پایین و از آنجا از مال خارج بشوم و بروم توی ایستگاه اتوبوس‌ها. برای اینکه آنجا آسانسور نبود! دیدم دخترک بیدار شده است و دارد دست‌وپا می‌زند که خودش را از توی صندلی ماشین که توی کالسکه گذاشته‌م بیرون بکشد و هی نق‌ونوق می‌کند.

فکر کردم بهتر است یک دست‌شویی اول پیدا کنم، بچه را عوض کنم و شیرش بدهم و دوباره سفر خودمان را به مقصد قطارهوایی شروع کنیم. بیست دقیقه دیگر توی آن مال لعنتی چرخیدم تا یک دست‌شویی پیدا کردم که جا برای عوض‌کردن بچه و شیردادن داشت. تا بازش کردم که عوض‌ش کنم، یک‌باره شکوفا شد. میز عوض‌کردن بچه چسبیده بود به آینه. دخترک خودش را توی آینه دید و خندید و شروع کرد با خودش به حرف‌زدن. عوض‌ش کردم و بعد نشستم روی مبلی که آنجا بود. کیف‌م را هم گذاشتم روی میز کوچک چهارگوش جلوی مبل. در حالی‌که داشتم به بچه شیر می‌دادم، فکر می‌کردم که این یک دانه مبل توی دست‌شویی دویست دلارقیمت‌ش است! یک‌دفعه دخترک تقریبا اندازه یک مُشت پُر شیر بالا آورد و لباسی که برای اولین بار به‌ش پوشانده بودم پر از شیر شد.

خواستم بگذارم‌ش توی کالسکه و بیاییم بیرون. شروع به نق کرد. دوباره بغل‌ش کردم، یک‌کم زدم پشت‌ش که اگر آروغ دارد، دربیاید و با خیال راحت برویم. نداشت. تابلوها را نگاه کردم. یک ربعی دوباره تا ایستگاه اتوبوس‌ها راه بود. خلاصه رسیدم. هرچی نگاه کردم آسانسوری ندیدم. باز فکر کردم دیگر الان وقت گریه‌کردن است. اما دیدم انگار به اندازه کافی ناراحت نشده‌م. از یک خانم پرسیدم و گفت اگر می‌خواهی به قطار برسی باید بروی آن طرف خیابان. آسانسور آنجاست. انگار دهانه شلنگ‌ها را گشادتر کرده بودند. دیگر سگ و گربه فقط نمی‌رقصیدند، بلکه داشتند خودشان را بر و صورت مبارک بنده که البته چتری هم نداشتم، و همه اهالی زمین هم می‌کوبیدند.

خلاصه از آسانسور رفتم بالا. دیدم قطار ایستاده است. شنگول و منگول پریدیم توی‌ش. به ایستگاه بعدی که رسید، فهمیدم اشتباه سوار شده‌یم و باید آن یکی را سوار می‌شدیم. در قطار بسته شد و مجبور شدیم ایستگاه بعدتر پیاده شویم. بیست دقیقه‌ای طول کشید تا رسیدیم به ایستگاه مربوطه. دیدم اتوبوس هست و دوباره شنگول و منگول تند کردم که به‌ش برسیم. دیدم یک نفر با ویلچر را دارد سوار می‌کند. فکر کردم ممکن است دیگر ما را سوار نکند. سگ و گربه‌ها انگار که همه فک‌وفامیل‌شان را هم خبر کرده بودند که همه با هم روی سر و کله ما عروسی راه بندازند.

راننده گفت سوار بشویم. تنها شانس مثبت امروز این بود که دخترک از توی قطار خواب‌ش برد و هم‌چنان در خواب بود. اتوبوس داشت از آدم منفجر می‌شد. یک پسر خیلی باحالی بود که هر کسی سوار می‌شد، مایل بود جای‌ش را بده به دیگران، با اینکه دم پنجره نشسته بود. خلاصه مایه تفریح و شادمانی بود.

به ایستگاه خانه رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به این فکر کردم فقط یک خوان دیگر مانده است که همان بردن این سنگین‌ترین مدل کالسکه به طبقه زیرزمین توی انباری است؛ آن هم توی خانه‌ای که آسانسور ندارد. توی همین فکرها بودم که یک ماشینی آمد رد شد و همه آب موجود در سطح خیابان را بر روی سر و صورت و کاپشن و شلوار و کفش اینجانب سرازیر کرد و حتی جوراب محترم را هم مستفیض فرمود! فکر کردم الان دیگر واقعا وقت گریه است؛ چون اشک‌هایم با این آب‌های کف خیابان که به صورت‌م ریخته شده است، قاطی می‌شود و کسی نمی‌فهمد گریه کردم. فکر کردم حالا از خیایان رد شوم، بعد درباره‌ش فکر می‌کنم.

دیگر رسیدم خانه. خلاصه اینکه بعد از تقلای بسیار اول صندلی ماشین به همراه یک عدد بچه و کیف گنده را بردم سه طبقه بالا. بعد هم برگشتم، کالسکه را از زیر باران برداشتم و بغل کردم و بردم‌ش دو طبقه پایین.

بعد فکر کردم اسم این وبلاگ را عوض کنم و بگذارم ماجراهای من و دخترک.


قبر

مگر آدمی‌زاده چند تا قلب دارد؟ 
اگر یک روزدرمیان یکی بیاید قلب آدم را بشکند، دیگر چی از یک تازه‌مادر باقی می‌ماند آخر؟

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

چه همه ضعف

قوی نیستم به اندازه‌ای که باید.
فکر می‌کردم مادر که می‌شوم، کلی زورم زیاد می‌شود؛ از خیلی جهات. اما انگار که نشده است. بیش از تصورم آسیب‌پذیر شده‌م. بیش از تصورم وابسته شده‌م و بیش از تصورم در این نقش جدید غرق شده‌م.
انتظار دارم همه‌ی عالم منو درک کنند که زاییده‌م. انتظار دارم دنیا بی‌کم‌وکاست باشد. همه با من مهربان باشند و بدانند چه کار بزرگی کرده‌م. بدانند من وسط کلی از دوستان مجرد یا ازدواج‌کرده، شجاعت بچه‌دارشدن داشته‌م.
*
وقتی جایی می‌نشینم دوست دارم سینه‌م را سپر کنم و گردن را بلند تا همه بدانند چه همه شجاعت به خرج داده‌م که زاییدم.
اما کمرم خم‌تر از آنی است که بتوانم صاف نگه‌ش دارم. کمرم گود افتاده است و هنوز عوارض بعد از زایمان تمام نشده است. هنوز کم‌رمقی مانده است و گرم و سرد‌شدن‌های ناگهانی هم.

نمی‌دانم این حس به اندازه‌کافی‌قوی‌نبودن‌م به خاطر این ناتوانی جسمی است یا اینکه واقعا به لحاظ روانی هم ضعیف شده‌م.
البته شاید هم ملغمه‌ی است از هر دو.
اما به هر حال قوی نیستم به اندازه‌ای که باید؛ به اندازه‌ای که یک مادر باید برای یک بچه باشد.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

چشم‌هاش

از همه بیشتر این چشم‌هاش است که آدم‌های دیگر را مجذوب می‌کند؛ چشم‌های باز و جستجوگر و تیله‌ای‌ش با مژه‌هایی که با هر بار دیدن‌ش ازش می‌پرسم که این مژهات آخر به کی رفته است دختر؟

روزهای این‌چنین

میز شام را چیده‌ام. پنج مرتبه صداش می‌کنم که بیاید شام بخوریم. دخترک توی بغل‌م است و دارم برای‌ش آواز می‌خوانم. دل‌م دیگر از قار و قور چپ و راست می‌شود. بچه را توی دست چپ سُر می‌دهم و برای خودم برنج می‌کشم. خورش قیمه را می‌ریزم روی برنج و از بوی گلاب‌ش مست می‌شوم. از جای‌ش بلند می‌شود و می‌گوید آخ جون شام! می‌گویم پنج بار صدات کردم. می‌گوید که اصلا صدای من‌را نشنیده است.

بوی گلاب بدجور توی دهان‌م جا خوش کرده است. منتظرم اولین لقمه را به دهان می‌برد بگوید عجب عطری. اولین قاشق را برمی‌دارد. غذا در حال پایین‌رفتن است که شروع می‌کند درباره زشتی احمدی‌نژاد و دلایل بدآمدن مردم از او یک مقاله‌ای شفاهی برای من می‌نویسد.

می‌رود می‌خوابد. اتاق خواب دوم خالی است از وقتی مامان رفته است. تخت دخترک هم توی همان اتاق است. این چند روزه بچه شب را توی playpenش که توی هال گذاشته‌ایم خوابیده است. من هم همان‌جا روی کاناپه خوابیده‌م. توی اتاقی که تخت‌ش هست،‌ نمی‌توانم روی زمین بخوابم. نیمه‌های شب بیدار می‌شوم و احساس سرما می‌کنم. او هم بیدار می‌شود و شیر می‌خواهد. شیرش را می‌دهم و روی‌ش را خوب می‌پوشانم و می‌روم برای خودم کنار گرم‌کن آن اتاق جا پهن می‌کنم. می‌برم‌ش توی تخت‌ش می‌خوابانم‌ش.

صبح مرد از خواب بیدار می‌شود. از کنار اتاق دوم رد می‌شود. من دارم دخترک را شیر می‌دهم و باهاش حرف می‌زنم. می‌رود دست‌شویی.  می‌آید بیرون. از جلو اتاق ما رد می‌شود و می‌رود توی هال سر لپ‌تاپ‌ش. دخترک شیرش را که می‌خورد، بغل‌ش می‌کنم و می‌رویم توی هال. موزائیک‌های زیر موکت توی خانه ما صدا می‌دهد. از روی آنها رد می‌شوم تا به هال برسم. چند لحظه بچه‌به‌بغل نگاه‌ش می‌کنم. سرش را بلند نمی‌کند حتی.

دخترک را توی اتاق می‌گذارم و می‌روم توی دست‌شویی شلوارش را بشورم. صدای‌ش را می‌شنوم. می‌آیم توی اتاق و می‌بینم دخترک دارد برای‌ش صدا درمی‌آورد. تا من را می‌بیند، نگاه‌ش را می‌گیرد و دیگر حرف نمی‌زند و فقط زل می‌زند به من. می‌گوید که همه چیز را خراب کردم و بچه با دیدن من حرف‌زدن یادش رفت. بچه نگاه‌ش هم‌چنان روی من مات مانده است. از اتاق می‌آیم بیرون.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

نگاه

شیرش می‌دهم. دست راست‌م زیر سرش است و منِ راست‌دست با دست چپ‌م دارم ایمیل می‌نویسم. احساس می‌کنم دیگر مِک نمی‌زند. دست از سر ایمیل برمی‌دارم و نگاه‌ش می‌کنم. وای باورم نمی‌شود. چشم‌هاش را کمی تنگ کرده است و لبخند محوی انگار دارد. دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. انگار که دارد با نگاه‌ش می‌گوید: معلوم هست داری چی کار می‌کنی اصلا؟

روی مبل کنار خودم خواباندم‌ش و دارم ابروهام رو برمی‌دارم و برای‌ش آواز می‌خوانم. سر از روی آینه برمی‌گردانم، می‌بینم دارد با دقت به حرکات دستِ‌ موچین‌به‌دست‌م نگاه می‌کند. دیگر هر یک دانه مویی را که برمی‌دارم، از گوشه چشم نگاه‌ش می‌کنم. زل زده است به حرکات من و با دقت دارد نگاه می‌کند و سرش را حتی برنمی‌گرداند!

من توی نگاه این دخترک خیلی نگاه یک آدم-بزرگ را می‌بینم. انگار فقط تن‌ش اندازه یک نوزاد است. نگاه‌ش به چشم من نگاه پخته‌ی بزرگ‌سالی است. وقتی داشتم ایمیل می‌زدم و آن‌طوری به‌م نگاه می‌کرد، یک لحظه خجالت کشیدم ازش. به‌ش گفتم: خُب چی کار کنم که تو آمدی دخترک یک مامان سرشلوغ شدی آخر؟

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

حمام

دو ماه و چند روزه است و دارم حمام‌ش می‌کنم.
آن‌قدری زورش زیاد شده است که وقتی روی دست‌م خواباندم‌ش تا توی وان‌ش پشت‌ش را بشورم، پاهاش را به‌شدت توی آب تکان بدهد و یک‌دفعه جفت‌پا بپره بالاو سعی کند از روی دست من بپرد توی آب!
باور نمی کنم این آدمی‌زاده فقط دو ماه و چند روزش است و آن‌قدر کامل شده است که از این شیطنت‌ها هم می‌تواند بکند! 

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

افسردگی بعد از زایمان

روزهای اول تولد بچه ‌آن‌قدر همه‌چیز زندگی آدم دگرگون می‌شود و زن به دنیای کاملا جدید و عجیبی باشدت پرتاب می‌شود که برای‌م سوال بود چرا فقط 80 درصد زن‌ها بعد از زایمان دچار افسردگی می‌شوند!

در واقع سوال اصلی من این بود که چطور آن 20 درصد بقیه نمی‌شوند؟! آخر بچه‌دار شدن یک‌باره آن‌قدر سبک زندگی آدم را دگرگون می‌کند که برایم‌م عجیب است 20 درصد زن‌ها می‌توانند خودشان را به سرعت با چنین تغییر عظمای عمیق و ریشه‌داری در زندگی وفق بدهند و از میزان شوک وارده افسرده نشوند.

الان که مامان فقط یک روز دیگر پیش ماست، دارم فکر می‌کنم که چه‌قدر حضورش در این مدت موثر است و با کشیدن بخشی از بار سنگین ماجرا و حمایت عاطفی و انجام بخش زیادی از مسئولیت‌هایی که می‌بایست خودم انجام می‌دادم، چقدر درجه انطباق‌پذیری من را با شرایط جدید زندگی‌م افزایش داد. در واقع به شکل معناداری هم افزایش داد؛ از افسردگی من در شرایط بعد از زایمان جلوگیری کرد و این کم نیست.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

زنم بر سینه و بر سر

گاهی حجم هیجان و خوشی آدمی‌زاد به مقداری می‌رسد که دست و پای آدم به چنان حرکاتی می‌افتد که حیران باید فکر کنی با این دست و پای از هیجان رقصنده چه کنی.
من چه می‌کنم؟ از خوشی و لذت زایدالوصف به سر و صورت‌م می‌زنم تا شاید بتوانم این حجم عظیم خوشی را در سلول‌های تن‌م جا بدهم.
این است حال این روزهای من؛ که دخترک دارد تلاش پایان‌ناپذیر و به طرز باورنکردنی شیرین و صادقانه‌ای برای حرف‌زدن می‌کند. 

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

خواب هفت‌ساعته دخترک دوماهه

دخترک دیشب حدود یک ربع به ده خوابید. من هم ده و نیم روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام را بستم، یک کم از خستگی‌م دربرود تا بتوانم تا دوازده شب که مرد می‌رسد خانه بیدار بمانم... با صدای مادرم که می‌گوید دخترک شیر می‌خواهد از خواب بیدار می‌شوم. 
ساعت پنج صبح است!
بیش از هفت ساعت است دخترک یک‌کله خوابیده است و من هم یک خواب به‌هم پیوسته هفت ساعته کرده‌م؛ جنس نایاب برای یک تازه‌مادر. 
به این دخترک دوماهه که آرام است و به من فقط آرامش و لذتی مدهوش‌کننده می‌دهد مفتخرم.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حسادت

سینه چپ من که پُرشیرتر است، خیلی خودمظلوم‌کن است. وقتی از سینه راست شیر می‌دهم، اشک‌ش در کسری از ثانیه سرازیر می‌شود.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در دوماه و ده روزگی اتفاق افتاد

امروز آن‌قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که من را انگشت به‌دهان گذاشت.

امروز چه من بودم پیش‌ش و چه نبودم، داشت با اصواتی که بیش از یک بخش دارند، بی‌وقفه حرف می‌زد. انگار داشت داستان بلندی را هی تعریف می‌کرد که کلی هم وسط تعریف‌کردن‌ش احساساتی می‌شد. من هم باهاش همراهی می‌کردم و ازش می‌خواستم ماجرا را با جزئیات بیشتری بگوید و او هم با هیجان تمام، زیر و بم کردن صدایش، بلند و کوتاه کردن‌ش و طولانی‌کردن و خنده‌ها و اخم‌هاش داستان‌ش را می‌گفت.

این مدل ارتباط‌ برقرار کردن را یک ماهی هست که یاد گرفته‌است. اما مساله این بود که امروز برای اولین بار دیگر صرفا از گریه یا خنده و نق و غر برای ارتباط با اطراف‌ش استفاده نکرد. در واقع امروز این ابزارها را به کلی کنار گذاشت و تلاش کرد احساس‌ها و خواسته‌هاش را با مجموعه‌ای از اصوات به‌هم‌متصل و پیوسته بیان کند.

من را می‌گویی؟ من چه حسی داشتم؟
یا داشتم همه جاش را بوس‌باران می‌کردم؛ از کف پا تا ساق‌ها تا زانوها تا پشت پا تا ران‌ها و یا داشتم از خوشی به سر و صورت خودم می‌زدم و از زور هیجان و خنده و لذت و خوش‌بختی از نفس می‌افتادم...

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

زبان‌آموزی

برای این دخترک دوماهه آواز می‌خوانم و چقدر تلاش می‌کند که با من همراهی کند! تا حدی لب‌هاش را مثل لب‌های من تکان بدهد و یا صداهایی تا حد امکانات موجودش، شبیه اصوات من از خودش دربیاورد. امروز با مرد، دوتایی، آوازی را با هم می‌خواندیم؛ درحالی‌که هر دو زل زده بودیم توی چشم‌های دخترک. از ذوق داشت پس می‌افتاد! به دهن جفت ما نگاه می‌کرد و هی صداهای ما را سعی می‌کرد تکرار کند و خنده‌های بلند می‌کرد؛ انگار که می‌فهمید ما هر دو خوشحال‌یم و انگار که از خوشحالی ما خوش و خرم بود.

زیباست این روزها و لحظه‌ها... این روزها که برای حرف‌زدن با ما، همه اعضای بدن‌ش را به یاری می‌گیرد. این روزها که اصوات تولیدی‌ش دیگر تک‌حرفی نیستند. این روزها که انگار بیشتر واضح می‌شود که هی می‌خواهد چیزی را بگوید و می‌فهمد که ما زبان‌ش را نمی‌فهمیم.

ای کاش به جای آن‌که او زبان ما را یاد می‌گرفت، ما زبان او را یاد می‌گرفتیم.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

درد

نمی دانم خوب است آدم‌ها دوماهگی زندگی‌شان را به یاد نمی‌آورند یا نه. مثلا اگر دخترک این روز را روزگاری به خاطر می‌آورد، چه‌قدر ممکن بود اذیت بشود. امروز که واکسن‌ش را زدیم ، سخت‌ترین گریه دوماهه زندگی‌ش را کرد. همه صورت‌ش از اشک خیس شد.

نیمه‌های شب، یک‌باره با جیغ از خواب بیدار شد. هرکاری کردم آرام نشد. حتی شیر هم اصلا نمی‌خواست و این مهم‌ترین اسلحه من برای آرام‌کردن‌ش هم بلااستفاده ماند. سریع لباس پوشیدیم و بردیم‌ش بیمارستان. خیلی درد می‌کشید و از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود.

بعد از یک ربع احساس کردم دیگر نمی‌توانم اشک‌هاش را تحمل کنم. به التماس افتادم که تو رو خدا گریه نکن. هرچه‌قدر محبت می‌توانستم توی دست‌هام ریختم و به خودم بیشتر فشارش دادم. اما آرام نمی‌شد و من دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. احساس می‌کردم جان‌م ذره‌ذره با هر هق این دخترک دارد از سلول‌های تن‌م خارج می‌شود. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و اشک‌هام سرازیر شده بود. 
اصلا مساله در اختیار من نبود. کم‌کم از زمان و مکان منفک می‌شدم و در درد بچه غرق می‌شدم و دردش آب‌م می‌کرد.

وقتی به‌ش مسکن دادند و توی بغل‌م خوابش برد، فکر کردم کسانی که بچه‌هاشان سرطان می‌گیرند یا هر بیماری صعب‌العلاج دیگری، چه‌طور به زندگی ادامه می‌دهند؟

بعد از درد و رنج یک بچه، اصلا عالم هستی چطور می‌تواند هم‌چنان وجود داشته باشد؟

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

واکسن

مامان‌‌م خواب دیده است که من دارم قورمه‌سبزی می‌پزم و توش بادمجان هم انداخته‌ام و می‌گویم خواستم ببینم مزه‌ش چه جوری می‌شود. صبح که از خواب بیدار می‌شود می‌گوید توی خواب داشتم به‌ت می‌گفتم تو که همیشه دل‌ت می‌خواهد هر روز یک چیز جدید تجربه کنی. خواهرک می‌گوید از این دختر هیچ‌چیز بعید نیست که. از این آدم ماجراجویی که دل‌ش هر روز می‌خواهد زندگی‌ش تغییر کند و دنبال یک چیز دیگر است که عجیب نیست.
واقعا من را می‌گویند؟
من ماجراجو هستم؟ من هر روز می‌خواهم یک چیز جدید تجربه کنم؟ 
چند وقت است دیگر خودم را این‌طوری نمی‌شناسم؟ از کِی این تصور توی ذهن مامان و خواهرک نقش بسته و هنوز هم پاک نشده است؟ چه خودم را این‌طوری نمی‌شناسم.
اما چه خوشحال‌م از این تصویر ذهنی‌شان از من.

پ.ن. دخترک را امروز می‌خواهم ببرم برای واکسن. خونده‌م که تا دو سه روز بعدش بچه بی‌قرار است و احتمالا تب دارد و درد می‌کشد. مضطرب‌م که خیلی اذیت بشود؛ با اینکه می‌دانم چنین روزی را به خاطر نخواهد آورد حتی اگر خیلی هم دردش بیاید ولی طاقت درد کشیدن‌ش را ندارم. 
و می‌دانم حتی اگر این روز خاص و دردش به خاطرش نماند، این درد یک جایی، گوشه‌ای از ذهن‌ش اثر خودش را می‌گذارد.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

کی بچه شروع به حرف زدن می‌کند؟

من سردرنمی‌آورم چرا بچه آدمی‌زاد باید از پنج و شش ماهگی بتواند حرف بزند؟ اصلا کی هم‌چین قراری گذاشته است و هم‌چین قراردادی را در طول میلیون‌ها سال زندگی بشر نوشته است؟

این دخترک خیلی تلاش می‌کند که حرف بزند. نمی‌توانم توضیح بدهم چقدر زور می‌زند که حرف بزند. نمی‌تواند؛ و آن‌قدر دست و پاهاش را تکان می‌دهد گاهی، که دیگر از نفس می‌افتد. هی به‌ش می‌گویم: بگو... بگو... آخر تو چقدر حرف توی دل‌ت داری... بگو دخترک‌م...

هی زور می‌زند و صدا درمی‌آورد اما انگار که جلو حرف‌زدن‌ش را می‌گیرند. و همیشه بعد از هر تلاش، من با تعجب و عصبانیت می‌گویم آخر چرا جلوت را می‌گیرند که حرف نزنی؟ چرا نمی‌گذارند حرف بزنی؟ و وقتی می‌گویم "نمی‌گذارند" خودم هم دقیقا نمی‌دانم منظورم چه کسانی است. فقط می‌دانم یک جبری این وسط نمی‌گذارد این دخترک حرف بزند. جلوش را می‌گیرند و حرف‌هایش را در مجموعه‌ای از اصوات و تکان‌های شدید دست و پا محدود می‌کنند.

مرد که از روز اول می‌گفت این بچه می‌خواهد حرف بزند.... هی می‌گفت مطمئن است که مادر عیسی هم همچین حرکاتی ازعیسی می‌دیده است و ادعا می‌کرده است بچه‌اش دارد توی گهواره حرف می‌زند!

خواهرک امروز می‌گوید آخر اگر او به حرف بیفتد الان که خیلی چیزها را می‌گوید که نباید بگوید! می‌گوید جلوش را می‌گیرند که حرف بزند...بعد می‌گوید از روز اولی که فهمیده من باردارم، می‌دانسته است که این بچه روح بزرگی  دارد. گفت که همیشه فکر می‌کرده است این بچه ربطی به من و خودش دارد و حدس می‌زند که روح‌ش از من هم متکامل‌تر باشد و اصلا روح حمایت‌گر و رهبر من باشد...

گفت عکس‌هایی که ازش دیده است (آخرین عکس‌ها را تقریبا تا یک‌ونیم ماهگی‌ش فرستاده بودم) به نظرش رسیده است این بچه چه زود رشد کرده است صورت‌اش و مثل آدم‌های بالغ شده است. گفت که به نظرش چشم‌های دخترک درشت و عجیب شده‌اند. گفت که عمه‌اش هی به عکس‌هاش نگاه می‌کرده و هی می‌گفته این بچه یه چیزی دارد. اما چی؟ چی؟ نمی‌دانم. گفت که بهش گفته است این بچه روح بزرگی دارد و او هم گفته: آره.... دقیقا همین است. همین است...

گفتم که چشم‌هاش تیله‌ای شده‌اند و دیروز خانمی که آمد رد شد گفت که این دخترک چشم‌های بسیار زیبایی دارد...


۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

سیلی که بیاید و ویران کند جان‌م را

بلندش می‌کنم که آروغ بزند روی شانه‌م. هی سرش را روی شانه‌م بالا و پایین می‌کند تا بهترین و راحت‌ترین نقطه را پیدا کند. بعد بلافاصله به خواب عمیقی فرو می‌کند؛ اصلا انگار که از روز ازل شانه زن را آفریده‌اند تا بچه‌ها روی‌ش به خواب‌های عمیق فرو بروند و زیبا بشوند و خواستنی بشوند و بوسیدنی و خورندنی. و زن یک‌باره معنای ناب آرامش مثل سیل از روی شانه‌های‌ش روان بشود به همه جان‌ش...

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چرا بچه‌دار شدم

موهای‌ش و ابروهاش دارند کم‌کم از سیاه انگار که به قهوه‌ای متمایل می‌شوند. چند روزی است دارد دست‌های خودش را می‌شناسد و انگار که چشم‌هاش هم دارند فواصل نزدیک را تشخیص می‌دهند. هی دست‌هایش را می‌آورد جلو چشم‌هاش و از بس نزدیک می‌کند که چشم‌هاش چپ می‌شود! بعد دوباره دور می‌کند و نزدیک می‌کند و هی این بازی را با خودش تکرار می‌کند.
چهره‌اش که خیلی خیلی شبیه مرد بوده است دارد کمی تغییر می‌کند.
انگیزه من برای بچه‌دار شدن با خیلی از آدم‌ها فرق داشت. من هیچ‌وقت از این آدم‌های عاشق بچه محسوب نمی‌شدم. در همه زندگی‌م اغراق نیست اگر بگویم نوزادی را هیچ‌وقت بغل نکرده بودم. من بچه می‌خواستم؛ چون می‌خواستم مرد را امتداد بدهم. من می‌ترسیدم از اینکه روزی مرد را به هر دلیلی از دست بدهم. من آن مرد را آن‌قدر دوست داشتم که دل‌م می‌خواست کلی آدم دیگر از روی‌ش تکثیر کنم و همه‌شان را داشته باشم. می‌خواستم مرد را تا انتهای زندگی‌م امتداد بدهم؛ بچه‌دار شدم و بچه‌م مثل سیبی بود که از وسط با مرد نصف شده بود. حالا که دو ماهه شده است دارد این چهره کم‌کم تغییر می‌کند و احساس من هم به همراه چهره او.
من دیگر بدون این موجود نمی‌توانم زندگی کنم. من از مرد خیلی وقت‌ها جدا هستم. جدا می‌خوابم. جدا بیرون می‌روم. جدا غذا می‌خورم. جدا با بچه حرف می‌زنم و جدا فکر می‌کنم.
انگار که بچه مانده است و مرد رفته است. 

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

تنهایی

یک روزی منو می‌گذاری و می‌روی دختر جون.
از من که دیگر به پدر و مادرت فداکارتر نمی‌شوی.
من هم گذاشتم‌شان و رفتم.
تو هم می‌گذاری و می‌روی.
و 
زندگی همین است.

پ.ن. فقط ای کاش که یادم بماند.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

در پنجاه‌وهشت روزگی اتفاق افتاد

امشب کلی مهمان داشتیم و این دخترک آرام و ساکت توی بغل ما نشسته بود و آدم های جدید را نظاره می‌کرد.
شب که رفتند، شروع کردم باهاش به حرف زدن. گفتم امروز دکتر رفتم و هی کار کردم و وقت نکردم با تو حرف بزنم. هی حرف زدم و حرف زدم و کم‌کم ساعت دوازده شبی شروع کرد به همه حرف‌های من به جواب دادن. با آق...ق...قا.... با خنده‌های بلند و با تکان‌دادن دست‌هاش و آق...ق...قاهاش دیوانه‌ام کرد این دخترک.
شب احساس کردم که خوشبخت‌م و زندگی ارزش این همه درد و رنج را دارد!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

آدم نرمالی که این دخترک شده است

دیشب دخترک یازده‌ونیم خوابیده است و اولین بار برای شیر پنج‌ونیم بیدار شده است. این رکورد شش‌ساعت خواب مرتب قبل از اینکه حتی دو ماهه بشود، برای من خیلی امیدوارکننده است. البته شش ساعت به‌ندرت اتفاق می‌افتذ اما تقریبا حدود ده روزی هست که اولین بیدارشدن‌ش برای شیرِ شبانه، بین چهار تا شش ساعت است.
چه زود این آدمیزاده دارد روی روال می‌افتد؛ زودتر از آنچه تصورش می‌رفت. دیروز داشتم برای دوست ژاپنی‌م تعریف می‌کردم روز زایمان چطور گذشت. احساس می‌کردم دارم از خاطرات هزار سال پیش حرف می‌زنم. بس که توی این کمتر از دو ماه زندگی‌م زیر و رو شده است.

کافی است ببرم‌ش بیرون و توی کالسکه بنشانم‌ش و از لای جاهای جدید و آدم‌های جدید رد بشوم. توجه همه اطرافیان را جلب می‌کند؛ بس که با اندازه کوچولوش با کنجکاوی و لذت و آرامش و لبخندی محو بر لب، دارد اطراف‌ش را برانداز می‌کند.
وقتی می‌روم بیرون، دل‌م برای‌ش تنگ می‌شود! وقتی خواب است، دل‌م برای‌ش تنگ می‌شود!
زندگی منِ بیزی، بیشتر از آنی است که تصور می‌کنم تغییر کرده است.
دیگر به دانشگاه و پذیرشی که فعلا یک سال عقب انداختم‌ش، فکر هم نمی کنم یا به کار یا به آرزوهام.

یک خنده ای که صبح‌های کله‌ی‌سحر هنوز چشم‌هاش را باز نکرده، تحویل من می‌دهد، را به دنیا نمی‌دهم. لذت‌ش آن‌قدر ناب و دست‌نیاتنی و یگانه است که با چیزهای دیگری که تجربه کرده‌م تا حالا، قابل‌ِمقایسه هم نیست؛ چه برسد به جای‌گزینی.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

سایه

این روزها با مامان می‌رویم خرید سوغاتی. برخلاف گذشته اصلا تحریک نمی‌شوم که برای خودم خرید کنم. هیچ‌چیز منو وسوسه نمی‌کند که پوشیده بشود. چند وقت است دیگر برای خودم چیزی نخریدم راستی؟ حالا چرا دیگر تمایلی به خریدن ندارم؟ شاید چون تن‌م سایز سابق نیست و نمی‌دانم تا کی وضع به همین منوال خواهد بود. الان هیچ‌کدام از لباس‌های گذشته‌م تن‌م نمی‌رود و با کمبود لباس مواجه‌ام ولی دوست هم ندارم لباس جدید بخرم.
ولی مطمئن نیستم همه دلیل‌ش این باشد. انگار که یادم رفته است چه‌قدر از خرید کردن برای خودم لذت می‌بردم. چه‌قدر گاه‌وبی‌گاه به خودم جایزه می‌دادم وقتی یک کاری را به سرانجام رسانده بودم. 
کم‌کم یادم می‌افتد بچه که به دنیا آمد هیچ‌کس برای خودم کادویی نخرید. هیچ‌کس نگفت چه کار بزرگی کردم که بچه را به دنیا آوردم. چه رنجی کشیدم توی آن لحظات زایمان و درد بی‌پایان دوازده ساعته‌ش که با دو بار تزریق اپیدورال هم آرام نمی‌گرفت. کسی فکر نکرد کار بزرگ را من کرده‌م. همه به بچه توجه کردند و همه، کسی که بچه را به دنیا آورده بود ندیدند...
چه‌قدر انگار که آدم زیر سایه سنگین بچه گم می‌شود و چه‌قدر که آدم‌ها فراموش‌کارند.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

عاشقی در من غزل‌خوان می‌شود

امروز احساس کردم که این دخترک دارد بوس را می‌فهمد. وقتی سرم را نزدیک صورت‌ش می‌کنم که ببوسم‌ش خوشحال می‌شود، ذوق می‌کند و به من می‌خندد.
گاهی اون‌قدر انگار عاشق‌ش هستم که اشک‌هام سرازیر می‌شود از شدت هیجان و خوشی!
دارد کم‌کم صورت‌ش شکل می‌گیرد و حرکات‌ش بیشتر شبیه یک آدم می‌شود. خواب شب‌ش مرتب‌تر از گذشته است و حدود چهار ساعت طول می‌کشد تا برای اولین شیرخوردن در طول شب بیدار بشود. هرچند که دفعات بعدی گاهی ساعت‌به‌ساعت و گاهی هر دو تا سه ساعت یک بار است.

دیروز داشت شیر می‌خورد و سینه را هی آرام و آرام مک می‌زد و چشم‌هاش براق‌ترین چیز دنیا بود و صورت‌ش لطیف‌ترین لمس‌کردنی عالم و مژه‌هاش هوش‌برترین چیزی که ممکن بود باهاش روبرو بشوم.
داشتم به یک شعر گوش می‌دادم که:
عاشقی در من غزل‌خوان می‌شود / کوچه‌های دل چراغان می‌شود
اشک می‌ریختم و نمی‌فهمیدم این خوش‌بختی را چطور باید تاب بیاورم...

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

در چهل‌وهفت روزگی اتفاق افتاد

امروز اولین روزی است که متناوب و وقتی به‌ش لبخند می‌زنم، او هم می‌خندد و گاهی خنده‌ش صدادار هم هست.
یکی بیاید منو از این وسط جمع کند؛ وقتی دارم از خنده‌هاش بی‌هوش می‌شوم!

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

احسن‌الحال

وقتی شیر خورده است و سرش را روی شانه‌م گذاشته‌م تا آروغ بزند و راحت بشود، سرش را هی روی شانه این ور و آن ور می‌کند تا بهترین جا را پیدا کند.
 پیدا که کرد، روی شانه‌م خواب‌ش می‌برد و من می‌شوم خوشبخت‌ترین آدم دنیا.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

محبت

وسط روز از سرِکارش زنگ می‌زند.
می‌گوید خیلی وقت‌ها سرکار دل‌ش برای‌م تنگ می‌شود و دوست دارد صدای‌م را بشنود.
شب که می‌آید خانه، دم در با دخترک حاضر و آماده‌ایم که بوس بدهیم و بوس بگیریم.
می‌خندیم و آرام بوس‌هامان را رد و بدل می‌کنیم. تن‌‌ش گرم است و تن من مثل عصا نیست انگار.

وقتی می‌خوابد، توی آینه خودم را نگاه می‌کنم.
زیر چشم‌هام انگار که گود نیستند.

کنجکاو

سرش را پرت می‌کند به طرف عقب. دهان‌ش را باز می‌کند. چشم‌هاش را تا اندازه‌ای که برای‌ش امکان دارد گرد می‌کند؛ طوری‌که مژه‌هاش می‌خورد به ابروهاش و سفیدی چشم‌هاش زیر پلک بالا معلوم می‌شود. بعد کله‌ش را با شدت و تند و تند به راست و چپ می‌چرخاند و پاهاش را هی تکان‌تکان می‌دهد و انگار که هر لحظه درصدد این است خودش را به پایین پرتاب کند.

این وصف‌حال این دخترک چهل‌وچند روزه‌ی من است؛ وقتی توی بغل من دارد از یک مکان جدید رد می‌شود!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بی‌مرام

آدمی‌زاد خیلی بی‌گناه است.
خیلی بی‌دفاع است.
به چهره معصوم بچه نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم همه آدم‌های روی زمین -خوب‌ترین‌ها و بدترین‌ها- روزی این شکلی بوده‌اند.
چطور اساس دنیا بر درد و رنج گذاشته است؟
چطور حوادث دنیا به این سمت می‌رود که هم‌چین موجودات بی‌گناه و بی‌دفاعی این‌قدر رنج بکشند؟ این‌قدر بار بکشند؟ این‌قدر دردشان بیاید؟
ناراحت می‌شوم وقتی فکر می‌کنم بچه من هم یکی از میلیاردها میلیارد از همان آدمی‌زادهای دردمند است که کلکسیونی از رنج‌ها و محنت‌ها در زندگی انتظارش را می‌کشد... 

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

اَبَرآدم

فقط فرزند چهل‌روزه‌ی آدمی‌زاد می‌تواند هم‌زمان سه عمل مهم و اساسی زندگی‌ش را انجام بدهد؛ هم شیر بمکد، هم سکسکه کند و هم شکم‌ش را تخلیه کند!

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

توجه

برای بار سوم می‌گوید چرا درست‌و‌حسابی غذا نمی‌خورم؟ چرا شیر و آب‌میوه نمی‌خورم؟ چرا این‌قدر زیر چشم‌هام گود افتاده است و سیاه شده است؟
بار اول گفتم: فقط که غذا نیست؛ محبت خون‌م کم شده است. بار دوم فقط نگاه‌ش کردم و بار سوم بغض‌م گرفت.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

درد

دخترک‌م وقتی درد دارد و دل‌ش پیچ می‌خورد، اول از همه گریه سر نمی‌دهد.
امروز کمی به فرایند ماجرا دقیق شدم.
اول از درد لب‌هاش را به هم فشار می‌دهد. بعد کمی صورت‌ش قرمز می‌شود و چشم‌هاش را به هم فشار می‌دهد. 
بعد صدای هن‌هن از ته دل و با فشاری ازش درمی‌آید و لب‌هاش به طرف پایین کشیده می‌شود.
اگر در این فاصله درد آرام گرفت که هیچ؛ 
اگر که نگرفت، بعد گریه را سر می‌دهد.

آن‌قدر تحت‌تاثیر قرار گرفتم، وقتی دیدم با درد این‌طوری برخورد می‌کند!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

اولین تناقض فلسفی زندگی

امروز برای اولین بار پستونک را امتحان کردم.
تا به حال دوست نداشتم اصلا پستونک یا هرچیز شبیه به این را به بچه بدهم.
توی این چند روز اخیر دیدم که حتی وقتی کاملا هم سیر است و تازه شیر خورده است، باز هم دنبال مک‌زدن است.
وقتی بی‌قرار می‌شود و سینه را به‌ش می‌دهم، باز هم چند تا مک می‌زند، سینه را می‌ندازد بیرون و دوباره داد و فریاد راه می‌اندازد.

احساس کردم از رفتن شیر توی دهان‌ش عصبانی می‌شود؛ در حالی‌که در همان حال باز هم دنبال سینه می‌گردد.
فکر کردم در این مواقع او تنها نیاز به مک‌زدن دارد؛ بدون اینکه نیازی به شیر درون سینه -که تنها ابزار مک‌زدن‌ش است- داشته باشد. برای همین بچه دچار تناقض وجودی با سینه می‌شود. در عین حال که مک‌ش را می‌خواهد، اما شیرش را نمی‌خواهد و نمی‌داند چطور باید با این پدیده برخورد کند. 
مک‌زدن غیر از سیر کردن بچه -به‌واسطه جریان پیدا کردن شیر- کارکردهای دیگری هم دارد؛ که مهم‌ترین‌شان آرامش‌بخشیدن است.

راه‌حل این مشکل پیچیده فلسفی، پستونک است که من کشف کردم!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

مامان خودخواه

دو شب پیش حدود 12 خواستم بخوابم که یادم افتاد این دخترک را باید عوض‌ش کنم. تازه به خواب خیلی عمیقی فرو رفته بود. اما با خودم فکر کردم حالا کی حوصله دارد نصفه‌شبی وقتی غرق خوب است، این بچه را عوض کند؟
بنابرین عوض‌ش کردم؛ در حالی‌که آن‌قدر جیغ و داد کرد که حد نداشت. یکی از دفعاتی که خودم هم اشکام روان شد از بس که گریه این بچه ملتمسانه بود که "نکنین با من این کار رو... ول کنید منو..."

احساس بدی کردم. به خاطر خودخواهی خودم همچنین آزاری به این بچه رساندم که این قدر ملتمسانه و از ته دل فریاد بکشد...

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در من و بی من

تا حالا سه بار بدون دخترک از خانه بیرون رفته‌م. هر بار بین یک ساعت‌ونیم تا دو ساعت طول کشیده است.
حس عجیبی دارم وقتی تنها بیرون‌م. تازه مامان اینجاست و هر سه بار هم شیر از قبل برایش دوشیده بودم. 

اما وقتی بیرون‌م، مضطرب‌م. نگران‌م. نمی‌دانم از چه بابت. ته دل‌م یک‌جوری است. نمی‌توانم به کاری که بیرون از خانه دارم تمرکز کنم. دل‌م می‌خواهد زودتر تمام‌ش کنم و برگردم. انگار که همه‌ش فکر می‌کنم اتفاقی می‌افتد که من باید حضور داشته باشم. 
نمی‌دانم دقیقا چه حسی است. حس‌ش مثل وقتی است که آدم یک چیز مهم را خانه جا گذاشته است و حالا باید زودتر برگردد و آن را هم بردارد. نمی‌دانم دقیقا.
اولین بار که بی‌دخترک رفتم بیرون، هی دست به شکم‌م کشیدم و فکر کردم ای کاش هنوز اون تو بودی و الان با من بودی. هم خیال‌م راحت بود و هم اینکه جایی تنهایت نمی‌گذاشتم... ولی دیگر در درون من نبود و از من جدا شده بود و من انگار بخشی از خودم را که تا چند روز پیش در درون خودم بوده است، هی توی خانه جاش گذاشته‌م و هی نگران خودم‌م.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

یک روز معمولی

شب خسته‌م. همسرم به چشم‌هام نگاه می‌کند و می‌پرسد که خوبم؟ نمی‌دانم چرا در این یک ماهی که بچه به دنیا آمده است، هر وقت از حال خودم می‌پرسد، بغض‌م می‌گیرد. فقط نگاه‌ش می‌کنم و گلویم می‌سوزد... شاید چون هنوز دل‌خورم که شب‌ها با بچه توی یک اتاق دیگر می‌خوابم و او اصرار نکرده است که در گریه‌های شبانه‌ش شریک من باشد.
آره. می‌دانم که خودم خواستم. می‌دانم که او گاهی با 16 ساعت کار روزانه تنها فرصت نفس‌کشیدنی که دارد، شب‌هاست؛ اما دل‌م می‌خواست می‌گفت من فداکاری‌ت را می‌فهمم که شب‌ها خودت و بچه توی یک اتاق دیگر می‌خوابید به خاطر من. که تو روی زمین می‌خوابی و تخت‌خواب بزرگ را برای من جا می‌گذاری تا خوب بخوابم و خستگی درکنم.

جواب احوال پرسی‌ش را نمی‌توانم بدهم. بچه زیر سینه‌م خواب‌ش برده است. می‌برم‌ش که سرجای‌ش بگذارم، احساس می‌کنم از زور خستگی دیگر نمی‌توانم از جای‌م تکان بخورم. به پشت دراز می‌کشم. تمام عصب‌های پشت‌م از گردن تا پایین تیر می‌کشد. انگار که کمرم گود افتاده است و هر چی می‌کنم انگار که کمرم به زمین نمی‌رسد. تیر می‌کشد و برای چند لحظه خواب‌م می‌برد.

از جا بلند می‌شوم. لباس سفیدش را شسته‌م برای فردا و باید اتوش کنم.  غذاش را هم باید بگذارم. اما نا ندارم.  می روم توی اتاق. هدفون زده است و دارد فیلم می‌بیند. می‌گویم شاید نصفه‌شب که هی بیدار می‌شوم، نتوانم لباس‌ش را اتو کنم. اگر نتوانستم آن پیراهن سفید آستین کوتاه‌ش اتوکشیده آویزان است، آن را بپوشد. می‌گوید جایی که فردا باید کار کند خیلی سرد است... دست‌م را می‌گیرم به گوشه تخت تا بتوانم از جا بلند شوم. هنوز جای بخیه‌ها درد می‌کند و وزن بچه برای‌ من سنگین است و خیلی زود گردن و کمرم را به درد می‌اندازد...

می‌روم توی آشپزخانه. ناهار فردای‌ش را می‌گذارم. یک نوشابه و یک آب سیب هم می‌گذارم. پسته و بادام و فندق و بادام‌زمینی هم. یک سیب و یک موز و یک هلو و چند تا بیسکوئیت هم. لباس هنوز کاملا خیس است. همان‌طور خیس‌خیس اتو می‌کنم و آویزان می‌کنم که تا صبح که خشک می‌شود اتوشده باقی بماند.

می‌روم که بگویم نگران لباس فردای‌ش نباشد. توی تاریکی بغل‌ش را باز می‌کند. نای ایستادن ندارم و حوصله ماچ و بوسه هم نیست. اما یک‌جوری یخ کرده ام که واقعا جز بغل نمی‌تواند گرم‌م کند. می‌گویم که بچه خوابیده است. هم‌چنان بغل‌ش را باز نگه می‌دارد. می‌روم طرف‌ش. محکم فشارم می‌دهد و می‌بوستم. می‌گوید که بیشتر از پروپرانول به قلب‌ش آرامش می‌دهم. خیلی بدن‌ش گرم است و نرم و امن است. می‌گوید می‌فهمد این‌همه کارهایی که می‌کنم را. غذایی که هر روز برای‌ش می‌گذارم. لباس‌های اتوکشیده‌ای که هر روز آماده است. چای تازه‌دم وقتی که از راه می‌رسد و غذاهای گرم و خوشمزه. می‌گوید که می‌فهمد همه را و خیلی از این بایت از من اپریشیئیتد است.

باز بغض‌م می‌گیرد و نمی‌توانم چیزی بگویم. احساس می‌کنم خودم خیلی خسته شده‌م... محکم‌تر فشارم می‌دهد. سینه‌هایم آن‌چنان تیر می‌کشد که اشک توی چشم‌هام از درد پر می شود. می‌گوید که چقدر دل‌ش برایم تنگ شده است و می‌گوید امشب پیش‌ش بمانم. فکرم همه‌ش پیش بچه توی اتاق بغل است که نکند بیدار شود و صدای‌ش را نشنوم. سینه‌هایم پر از شیر است. فشار بغل‌ش خیلی دردم می‌آورد. دست به همه تن‌م می‌کشد و دوباره فشارم می‌دهد. طاقت نمی‌آورم و آه بلندی از درد می‌کشم. 
ول‌م می‌کند و می‌آیم بیرون. باز هم با بغض.
ایمیل ها و اخبار را چک می کنم و می روم که بخوابم...

شب چندباری بیدار می‌شوم که بچه را شیر بدهم. 5.30-6 که بیدار می‌شوم. شیرش می‌دهم و عوض‌ش می‌کنم و می‌خوابانم‌ش. برای صبحانه‌ش املت درست می‌کنم. قهوه برایش می‌گذارم و یک لیوان بزرگ آب پرتقال هم. آن یکی پیراهن را هم اتو می‌کنم. تندتند با پمپ دستی شیرم را می‌دوشم. از سینه سمت راست که کمتر از چپی شیر دارد. اما در طول ده دقیقه حدود 125 میلی‌لیتر می‌دوشم و شیشه پمپ نزدیک به پری است.

بچه را می‌سپارم به مامان و می‌روم دانشگاه که به چند تا خرده‌کاری که لازم است انجام بدهم برای جشن فارغ‌التخصیلی هفته بعدم برسم.
ساعت 9 صبح است.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

پاهاش

لباس‌هایی که روزهای اول به تن دخترک زار می‌زدند، حالا کاملا اندازه‌ش شده‌اند.
وقتی زمین می‌گذاریم‌ش و نق‌ونال می‌کند که بغل‌ش کنیم، اگرتوجهی نکنیم یا اگر کنارش باشیم و بلندش نکنیم، سعی می‌کند سرش را به طرف بالا بکشد و معمولا در حد دو سانتی موفق می‌شود!
خلاصه که در کل توانایی‌های جسمانی‌ش کاملا قابل‌توجه است؛ فعلا هم از توانایی ذهنی‌ش خبر ندارم.
بعضی شب‌ها آن‌قدر دوست‌ش دارم که می‌خواهم شب‌ها بیدار بمونم بالا سرش و تا بلند شد بغلش کنم یا شیرش بدهم. گاهی عصرهایی که خوابیده است، دل‌م براش تنگ می‌شود و می‌روم بالا سرش و هی می‌گویم پس کی بیدار می‌شوی تو؟
ابروهای سیاه‌ش حالا پرتر شده است و پیوستگی وسط ابروها نمایان‌تر. گاهی کمی اخم می‌کند و فکر می‌کنم با این ابروهای پر مشکی که دارد، اگر اخمو باشد، دیگر حسابی دیدنی است.

باید از پاهایش بگویم. آخ از پاهاش؛ وقتی گذاشته‌مش روی سینه و شکم‌م و او هم دارد از سینه‌هایم عین یک کوه بالا می‌رود تا پیدای‌شان کند و مک بزند. من با دست‌هام پاهای‌ش را می‌گیرم و شست دست‌ها روی پاشنه پاهاش قرار می‌گیرد... وای که بهترین حس دنیا را دارد؛ این پاشنه‌های کوچک، نرم‌ترین سطح عالم است. توی زندگی‌ام نرم‌تر از این، چیزی را لمس نکرده‌ام... 

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

رازهای مگو

آدم فقط باید خودش بچه به دنیا بیاورد و مادرش در این دوران در کنارش باشد تا بسیاری از رازهای خانوادگی زنانه را بشنود.
مثلا کی ممکن بود که من بشنوم که مادربزرگ‌م ازسی‌وپنج سالگی یائسه شده است یا اینکه اولین بارداری‌ش یک سه‌قلو بوده است که هشت‌ماهگی توی شکم‌ش مرده‌ند یا اینکه به دایی من چهارسال‌ونیم و به خاله‌ی من سه‌سال‌ونیم شیر داده است تا از پریودهای دردناک و طاقت‌فرساش و بارداری‌های دیگر جلوگیری کند؟
برخی موقعیت‌ها شرایطی فراهم می‌کند تا مادر آدم برای اولین بار خیلی چیزها را به زبان بیاورد!

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

پرستیدنی

وقتی شیرش را می‌خورد و چشم‌هاش را روی هم می‌گذارد و به خواب می‌رود، مثل خدایان می‌شود، مثل اسطوره‌ها، مثل الاهه‌ها.
اصلا تصویر دقیق‌ترش عین مجسمه‌های بوداست؛ وقتی که چشم‌هاش با آرامش روی صورت گِردش آرام گرفته‌اند و گوشه لب‌هاش یک نمه به پایین خم شده است و صورت‌ش یک حالت بی‌دغدغه بزرگ‌منشانه‌ای دارد.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مردم‌داری

امروز رفتیم بیرون. توی مال دیدم که انگار دارد کلافه می‌شود از حالت خوابیده توی کالسکه. به حال نشسته درش آوردم. شروع کرد به دیدزدن دوروبر و با تعجب و دهن باز براندازکردن اطراف‌ش. دو تا خانوم پیر آمدند رد بشوند و تعجب کردند از اینکه این جوجه این‌قدر کوچولوست و توی کالسکه نشسته است. ایستادند و این جوجه اولین لبخندش را به کسانی که اصلا نمی‌شناسد، زد و آن دو تا را غرق ذوق کرد.
مروز اولین بار بود که بیرون برده بودم‌ش و بیدار بود. آن‌قدر از دیدن فضای جدید امروز حیرت‌زده بود که همه‌ش کله‌ش با چشم‌های گردشده‌ش درحال چرخیدن مداوم به اطراف و دیدزدن دنیایی بود که کمتر از یک‌ماهه که پا توی آن گذاشته است.
تا برسیم به مال، یک بار ایستاده وسط راه شیرش دادم. یک بار توی مال و یک بار هم جایی که داشتیم  ناهار می‌خوردیم. وقتی وایساده بودم و شیرش می‌دادم، خودم از خودم تعجب می‌کردم.

خلاصه بعد از چهارساعت‌ونیم آمدیم خانه و وقتی خواستم پوشک‌ش را عوض کنم، دیدم که آن‌قدر سنگین شده است و پر که تعجب کردم. آخر این بچه اصلا تحمل کثیفی را ندارد و تا جاش را خیس می‌کند یا گریه می‌کند یا نق می‌زند تا عوض‌ش کنم اما امروز نمی‌دانم از تعجب فضای جدید بود یا از چی که اصلا صداش درنیامد.

از امروز که رسیدم خانه، دارم از عشق لبریز می‌شوم. امروز نمی‌دانم چرا هی دقیقا این احساس عشق در من شروع به جوشش کرده است و فکر می‌کنم که دیوانه این موجود کوچک‌م؛ که این سه‌وجبی بیش از هر چیز دیگری در این دنیا به من لذت و شادمانی هدیه می‌کند.
تا به امروز دوست‌ش داشتم اما احساسی شبیه عشق را هنوز تجربه نکرده بودم.
امروز روز مهمی است. از دور به نزدیک آمد. به قلب‌م نزدیک‌تر شد و جوشش احساسات گرم را به‌ش در خودم دیدم.. 
چه توصیف‌کردن‌ش سخت است...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

همه‌ی آدم‌هام در او

ٰ
دست‌ش را می‌آورد بالا بی‌هوا و یک‌باره همان‌جا روی هوا نگه‌ش می‌دارد؛ مثل فیلم‌هایی که یک‌باره زده باشی روی دکمه استاپ کنترل. یک‌دفعه همان‌جا با دست‌های روبه‌هوا استاپ می‌کند. چه‌قدر این حرکت شبیه یکی از حرکت‌های کمیک دست برادرم است.

بغض می‌کند. لب‌هاش راورمی‌چیند. دماغ‌ش را چین می‌دهد. گوشه‌های چشم‌ش رو به پایین می‌رود و ابروهاش سرازیر می‌شوند. ناراحت است و می‌خواهد که گریه را شروع کند. چه‌قدر این حرکت شبیه صورت بابام است؛ وقتی ناراحت می‌شد.

شیرش را که می‌خورد، باهاش حرف می‌زنم. چشماش را آرام تنگ می‌کند و به من نگاه می‌کند. هم‌زمان چینی به ابروهاش می‌دهد و سرش را ذره‌ای به یک سمت خم می‌کند. انگار که دارد فکر می‌کند و مهم‌ترین مسائل فلسفی دنیا را حل می‌کند یا زیر و بم من را بررسی می‌کند. چه‌قدر این حرکت شبیه نگاه‌های نیلوفر، دوست دوران مدرسه‌ام است.

هر حرکت و ادا و عکس‌العمل‌ش انگار یکی را در زندگی‌ام به یادم می‌آورد. یکی که عزیز بوده است و تصویرش به همراه مجموعه‌ای عکس از حرکات منحصربه‌فردش، توی ذهن من ثبت شده است. 
تصویرهای ذهنی من از آدم‌های مهم زندگی‌م، روی رفتار بچه‌م افتاده است؛ با حرکات لحظه‌به‌لحظه‌ش، فریم‌به‌فریم، هی تصاویر آدم‌های زندگی‌ام جلو چشم‌ام عقب و جلو می‌شوند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

دردش تو دل‌م

جیغ می‌زند وقتی می‌خواهد دست‌شویی کند. آن‌قدر درد می‌کشد که سیاه می‌شود از گریه و هر کاری می‌کنم آرام نمی‌گیرد.
به هق‌هق می‌افتد و نفس‌ش به شماره.
مستاصل می‌شوم. اشک‌هایم از بیچارگی سرازیر می‌شود و دلم آشوب می‌شود.
کم کم آرام می‌گیرد. می‌خوابانم‌ش. چشم‌های خسته و پف‌کرده‌اش رابه سمت من می‌چرخاند. مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند. مستقیم با نگاه قربان‌ش می‌روم.
لب‌ش به خنده باز می‌شود... و می‌گوید که غصه نخورم.
دل‌م می‌شکفد و اشک‌هام باز سرازیر می‌شود؛ این بار به ذوق و شادی. 

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

معجزه شیر

روز سوم دنیاآمدن این بچه است. از بیمارستان امروز آمده‌ایم خانه. همه‌اش به سینه‌ام وصل است و همه‌اش وصل است و همه‌اش وصل است. نوک سینه‌هام زخم شده است و وقتی مک می‌زند از درد همه وجودم فشرده می‌شود. درد کمر و دل هم دارد دیوانه‌ام می‌کند.

حتی تا دو ساعت مداوم هم زیر سینه‌ام بوده است و وقتی گذاشتم‌ش کنار، دوباره داد و فریاد گرسنگی سر داده است. 
پس چرا این سینه‌ها شیر ندارد؟ چرا این بچه سیر نمی‌شود؟ 
انگار از روز سوم و چهارم تولد بچه، شیر توی سینه‌ها می‌آید. 
از بیمارستان که آمده‌ایم دیگر تحمل این حجم از درد و فشار را ندارم. وقتی زیر سینه‌ام گذاشتم‌ش، تمام جونم تیکه‌تیکه می‌خواد از نوک سینه‌هام بیرون بریزه... درد آن‌چنان توی جونم می‌پیچد که شروع به فریادزدن و همزمان هق‌هق‌کردن می‌کنم... اشک‌هام بی‌وقفه می‌ریزن از درد. بچه را به زور از زیر سینه بیرون می‌کشم و تقریبا به طرفی پرت‌ش می‌کنم! دستام را بلند می‌کنم و محکم توی صورت‌م می‌کوبم و فریاد می‌زنم: من نمی‌تونم... من نمی‌تونم... هق‌هق امون نمی‌ده... من نمی‌تونم...
می‌گه: آخه این بچه چه گناهی کرده؟
می‌گم: آخه مگه من چه گناهی کرده‌ام؟!

شب با درد و فشار و غم و استیصال و بیچارگی می‌خوابم.
صبح از خواب که بیدار می‌شم می‌بینم تن‌م خیس است. پیراهن‌م را بالا می‌زنم و می‌بینم از سینه چپ‌م شیر داره شره می‌کنه و رد سفیدی روی تن‌م گذاشته است و لباس‌م را خیس کرده... 
الان و دقیقا در همین لحظه می‌فهمم ابراهیم چه احساسی داشت؛ وقتی آتش به‌ش گلستان شد و موسی چه حسی داشت وقتی نیل برای‌ش باز شد...
معجزه رخ داده است و من دیوانه‌وار در حال خندیدن‌م...