دیشب دخترک یازدهونیم خوابیده است و اولین بار برای شیر پنجونیم بیدار شده است. این رکورد ششساعت خواب مرتب قبل از اینکه حتی دو ماهه بشود، برای من خیلی امیدوارکننده است. البته شش ساعت بهندرت اتفاق میافتذ اما تقریبا حدود ده روزی هست که اولین بیدارشدنش برای شیرِ شبانه، بین چهار تا شش ساعت است.
چه زود این آدمیزاده دارد روی روال میافتد؛ زودتر از آنچه تصورش میرفت. دیروز داشتم برای دوست ژاپنیم تعریف میکردم روز زایمان چطور گذشت. احساس میکردم دارم از خاطرات هزار سال پیش حرف میزنم. بس که توی این کمتر از دو ماه زندگیم زیر و رو شده است.
کافی است ببرمش بیرون و توی کالسکه بنشانمش و از لای جاهای جدید و آدمهای جدید رد بشوم. توجه همه اطرافیان را جلب میکند؛ بس که با اندازه کوچولوش با کنجکاوی و لذت و آرامش و لبخندی محو بر لب، دارد اطرافش را برانداز میکند.
وقتی میروم بیرون، دلم برایش تنگ میشود! وقتی خواب است، دلم برایش تنگ میشود!
زندگی منِ بیزی، بیشتر از آنی است که تصور میکنم تغییر کرده است.
دیگر به دانشگاه و پذیرشی که فعلا یک سال عقب انداختمش، فکر هم نمی کنم یا به کار یا به آرزوهام.
یک خنده ای که صبحهای کلهیسحر هنوز چشمهاش را باز نکرده، تحویل من میدهد، را به دنیا نمیدهم. لذتش آنقدر ناب و دستنیاتنی و یگانه است که با چیزهای دیگری که تجربه کردهم تا حالا، قابلِمقایسه هم نیست؛ چه برسد به جایگزینی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر