۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چرا بچه‌دار شدم

موهای‌ش و ابروهاش دارند کم‌کم از سیاه انگار که به قهوه‌ای متمایل می‌شوند. چند روزی است دارد دست‌های خودش را می‌شناسد و انگار که چشم‌هاش هم دارند فواصل نزدیک را تشخیص می‌دهند. هی دست‌هایش را می‌آورد جلو چشم‌هاش و از بس نزدیک می‌کند که چشم‌هاش چپ می‌شود! بعد دوباره دور می‌کند و نزدیک می‌کند و هی این بازی را با خودش تکرار می‌کند.
چهره‌اش که خیلی خیلی شبیه مرد بوده است دارد کمی تغییر می‌کند.
انگیزه من برای بچه‌دار شدن با خیلی از آدم‌ها فرق داشت. من هیچ‌وقت از این آدم‌های عاشق بچه محسوب نمی‌شدم. در همه زندگی‌م اغراق نیست اگر بگویم نوزادی را هیچ‌وقت بغل نکرده بودم. من بچه می‌خواستم؛ چون می‌خواستم مرد را امتداد بدهم. من می‌ترسیدم از اینکه روزی مرد را به هر دلیلی از دست بدهم. من آن مرد را آن‌قدر دوست داشتم که دل‌م می‌خواست کلی آدم دیگر از روی‌ش تکثیر کنم و همه‌شان را داشته باشم. می‌خواستم مرد را تا انتهای زندگی‌م امتداد بدهم؛ بچه‌دار شدم و بچه‌م مثل سیبی بود که از وسط با مرد نصف شده بود. حالا که دو ماهه شده است دارد این چهره کم‌کم تغییر می‌کند و احساس من هم به همراه چهره او.
من دیگر بدون این موجود نمی‌توانم زندگی کنم. من از مرد خیلی وقت‌ها جدا هستم. جدا می‌خوابم. جدا بیرون می‌روم. جدا غذا می‌خورم. جدا با بچه حرف می‌زنم و جدا فکر می‌کنم.
انگار که بچه مانده است و مرد رفته است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر