۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

در پنجاه‌وهشت روزگی اتفاق افتاد

امشب کلی مهمان داشتیم و این دخترک آرام و ساکت توی بغل ما نشسته بود و آدم های جدید را نظاره می‌کرد.
شب که رفتند، شروع کردم باهاش به حرف زدن. گفتم امروز دکتر رفتم و هی کار کردم و وقت نکردم با تو حرف بزنم. هی حرف زدم و حرف زدم و کم‌کم ساعت دوازده شبی شروع کرد به همه حرف‌های من به جواب دادن. با آق...ق...قا.... با خنده‌های بلند و با تکان‌دادن دست‌هاش و آق...ق...قاهاش دیوانه‌ام کرد این دخترک.
شب احساس کردم که خوشبخت‌م و زندگی ارزش این همه درد و رنج را دارد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر