وسط روز از سرِکارش زنگ میزند.
میگوید خیلی وقتها سرکار دلش برایم تنگ میشود و دوست دارد صدایم را بشنود.
شب که میآید خانه، دم در با دخترک حاضر و آمادهایم که بوس بدهیم و بوس بگیریم.
میخندیم و آرام بوسهامان را رد و بدل میکنیم. تنش گرم است و تن من مثل عصا نیست انگار.
وقتی میخوابد، توی آینه خودم را نگاه میکنم.
زیر چشمهام انگار که گود نیستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر