این روزها با مامان میرویم خرید سوغاتی. برخلاف گذشته اصلا تحریک نمیشوم که برای خودم خرید کنم. هیچچیز منو وسوسه نمیکند که پوشیده بشود. چند وقت است دیگر برای خودم چیزی نخریدم راستی؟ حالا چرا دیگر تمایلی به خریدن ندارم؟ شاید چون تنم سایز سابق نیست و نمیدانم تا کی وضع به همین منوال خواهد بود. الان هیچکدام از لباسهای گذشتهم تنم نمیرود و با کمبود لباس مواجهام ولی دوست هم ندارم لباس جدید بخرم.
ولی مطمئن نیستم همه دلیلش این باشد. انگار که یادم رفته است چهقدر از خرید کردن برای خودم لذت میبردم. چهقدر گاهوبیگاه به خودم جایزه میدادم وقتی یک کاری را به سرانجام رسانده بودم.
کمکم یادم میافتد بچه که به دنیا آمد هیچکس برای خودم کادویی نخرید. هیچکس نگفت چه کار بزرگی کردم که بچه را به دنیا آوردم. چه رنجی کشیدم توی آن لحظات زایمان و درد بیپایان دوازده ساعتهش که با دو بار تزریق اپیدورال هم آرام نمیگرفت. کسی فکر نکرد کار بزرگ را من کردهم. همه به بچه توجه کردند و همه، کسی که بچه را به دنیا آورده بود ندیدند...
چهقدر انگار که آدم زیر سایه سنگین بچه گم میشود و چهقدر که آدمها فراموشکارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر