مامانم خواب دیده است که من دارم قورمهسبزی میپزم و توش بادمجان هم انداختهام و میگویم خواستم ببینم مزهش چه جوری میشود. صبح که از خواب بیدار میشود میگوید توی خواب داشتم بهت میگفتم تو که همیشه دلت میخواهد هر روز یک چیز جدید تجربه کنی. خواهرک میگوید از این دختر هیچچیز بعید نیست که. از این آدم ماجراجویی که دلش هر روز میخواهد زندگیش تغییر کند و دنبال یک چیز دیگر است که عجیب نیست.
واقعا من را میگویند؟
من ماجراجو هستم؟ من هر روز میخواهم یک چیز جدید تجربه کنم؟
چند وقت است دیگر خودم را اینطوری نمیشناسم؟ از کِی این تصور توی ذهن مامان و خواهرک نقش بسته و هنوز هم پاک نشده است؟ چه خودم را اینطوری نمیشناسم.
اما چه خوشحالم از این تصویر ذهنیشان از من.
پ.ن. دخترک را امروز میخواهم ببرم برای واکسن. خوندهم که تا دو سه روز بعدش بچه بیقرار است و احتمالا تب دارد و درد میکشد. مضطربم که خیلی اذیت بشود؛ با اینکه میدانم چنین روزی را به خاطر نخواهد آورد حتی اگر خیلی هم دردش بیاید ولی طاقت درد کشیدنش را ندارم.
و میدانم حتی اگر این روز خاص و دردش به خاطرش نماند، این درد یک جایی، گوشهای از ذهنش اثر خودش را میگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر