من سردرنمیآورم چرا بچه آدمیزاد باید از پنج و شش ماهگی بتواند حرف بزند؟ اصلا کی همچین قراری گذاشته است و همچین قراردادی را در طول میلیونها سال زندگی بشر نوشته است؟
این دخترک خیلی تلاش میکند که حرف بزند. نمیتوانم توضیح بدهم چقدر زور میزند که حرف بزند. نمیتواند؛ و آنقدر دست و پاهاش را تکان میدهد گاهی، که دیگر از نفس میافتد. هی بهش میگویم: بگو... بگو... آخر تو چقدر حرف توی دلت داری... بگو دخترکم...
هی زور میزند و صدا درمیآورد اما انگار که جلو حرفزدنش را میگیرند. و همیشه بعد از هر تلاش، من با تعجب و عصبانیت میگویم آخر چرا جلوت را میگیرند که حرف نزنی؟ چرا نمیگذارند حرف بزنی؟ و وقتی میگویم "نمیگذارند" خودم هم دقیقا نمیدانم منظورم چه کسانی است. فقط میدانم یک جبری این وسط نمیگذارد این دخترک حرف بزند. جلوش را میگیرند و حرفهایش را در مجموعهای از اصوات و تکانهای شدید دست و پا محدود میکنند.
مرد که از روز اول میگفت این بچه میخواهد حرف بزند.... هی میگفت مطمئن است که مادر عیسی هم همچین حرکاتی ازعیسی میدیده است و ادعا میکرده است بچهاش دارد توی گهواره حرف میزند!
خواهرک امروز میگوید آخر اگر او به حرف بیفتد الان که خیلی چیزها را میگوید که نباید بگوید! میگوید جلوش را میگیرند که حرف بزند...بعد میگوید از روز اولی که فهمیده من باردارم، میدانسته است که این بچه روح بزرگی دارد. گفت که همیشه فکر میکرده است این بچه ربطی به من و خودش دارد و حدس میزند که روحش از من هم متکاملتر باشد و اصلا روح حمایتگر و رهبر من باشد...
گفت عکسهایی که ازش دیده است (آخرین عکسها را تقریبا تا یکونیم ماهگیش فرستاده بودم) به نظرش رسیده است این بچه چه زود رشد کرده است صورتاش و مثل آدمهای بالغ شده است. گفت که به نظرش چشمهای دخترک درشت و عجیب شدهاند. گفت که عمهاش هی به عکسهاش نگاه میکرده و هی میگفته این بچه یه چیزی دارد. اما چی؟ چی؟ نمیدانم. گفت که بهش گفته است این بچه روح بزرگی دارد و او هم گفته: آره.... دقیقا همین است. همین است...
گفتم که چشمهاش تیلهای شدهاند و دیروز خانمی که آمد رد شد گفت که این دخترک چشمهای بسیار زیبایی دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر