۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

درد

نمی دانم خوب است آدم‌ها دوماهگی زندگی‌شان را به یاد نمی‌آورند یا نه. مثلا اگر دخترک این روز را روزگاری به خاطر می‌آورد، چه‌قدر ممکن بود اذیت بشود. امروز که واکسن‌ش را زدیم ، سخت‌ترین گریه دوماهه زندگی‌ش را کرد. همه صورت‌ش از اشک خیس شد.

نیمه‌های شب، یک‌باره با جیغ از خواب بیدار شد. هرکاری کردم آرام نشد. حتی شیر هم اصلا نمی‌خواست و این مهم‌ترین اسلحه من برای آرام‌کردن‌ش هم بلااستفاده ماند. سریع لباس پوشیدیم و بردیم‌ش بیمارستان. خیلی درد می‌کشید و از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود.

بعد از یک ربع احساس کردم دیگر نمی‌توانم اشک‌هاش را تحمل کنم. به التماس افتادم که تو رو خدا گریه نکن. هرچه‌قدر محبت می‌توانستم توی دست‌هام ریختم و به خودم بیشتر فشارش دادم. اما آرام نمی‌شد و من دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. احساس می‌کردم جان‌م ذره‌ذره با هر هق این دخترک دارد از سلول‌های تن‌م خارج می‌شود. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و اشک‌هام سرازیر شده بود. 
اصلا مساله در اختیار من نبود. کم‌کم از زمان و مکان منفک می‌شدم و در درد بچه غرق می‌شدم و دردش آب‌م می‌کرد.

وقتی به‌ش مسکن دادند و توی بغل‌م خوابش برد، فکر کردم کسانی که بچه‌هاشان سرطان می‌گیرند یا هر بیماری صعب‌العلاج دیگری، چه‌طور به زندگی ادامه می‌دهند؟

بعد از درد و رنج یک بچه، اصلا عالم هستی چطور می‌تواند هم‌چنان وجود داشته باشد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر