برای این دخترک دوماهه آواز میخوانم و چقدر تلاش میکند که با من همراهی کند! تا حدی لبهاش را مثل لبهای من تکان بدهد و یا صداهایی تا حد امکانات موجودش، شبیه اصوات من از خودش دربیاورد. امروز با مرد، دوتایی، آوازی را با هم میخواندیم؛ درحالیکه هر دو زل زده بودیم توی چشمهای دخترک. از ذوق داشت پس میافتاد! به دهن جفت ما نگاه میکرد و هی صداهای ما را سعی میکرد تکرار کند و خندههای بلند میکرد؛ انگار که میفهمید ما هر دو خوشحالیم و انگار که از خوشحالی ما خوش و خرم بود.
زیباست این روزها و لحظهها... این روزها که برای حرفزدن با ما، همه اعضای بدنش را به یاری میگیرد. این روزها که اصوات تولیدیش دیگر تکحرفی نیستند. این روزها که انگار بیشتر واضح میشود که هی میخواهد چیزی را بگوید و میفهمد که ما زبانش را نمیفهمیم.
ای کاش به جای آنکه او زبان ما را یاد میگرفت، ما زبان او را یاد میگرفتیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر