میخواستیم برویم بیرون. پوشکش را باز کردم و دیدم خشک است. رفتم لباس خودم را پوشیدم. آمدم لباسش را بپوشانم، دیدم دارد تلاش میکند چیزی به من بگوید. لحنش حالت شکایت داشت و دست و پاهاش را سفت کرده بود و نمیگذاشت لباس را تنش کنم. هی گفتم بچه جان میخواهیم برویم بیرون. بگذار لباسهات را تنت کنم. باز به لحن شکایتآمیزش ادامه داد و هی از خودش صدا درآورد و دست و پاهاش را سفت کرد.
گفتم آخر چی میخواهی بگی به من؟ هی با چشمهاش هم اشاره میکرد. گفتم نکند جایت را خیس کردهای؟ لباسهاش را درآوردم و دیدم پوشکش را خیس کرده است. وقتی بازش کردم، به من خندید!
عوضش کردم. و بعد آرام و بدون هیچ مقاومتی لباسهاش را پوشاندم.
از تعجب و ذوق و خوشی، فقط داشتم جیغ میزدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر