۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

نگاه

شیرش می‌دهم. دست راست‌م زیر سرش است و منِ راست‌دست با دست چپ‌م دارم ایمیل می‌نویسم. احساس می‌کنم دیگر مِک نمی‌زند. دست از سر ایمیل برمی‌دارم و نگاه‌ش می‌کنم. وای باورم نمی‌شود. چشم‌هاش را کمی تنگ کرده است و لبخند محوی انگار دارد. دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. انگار که دارد با نگاه‌ش می‌گوید: معلوم هست داری چی کار می‌کنی اصلا؟

روی مبل کنار خودم خواباندم‌ش و دارم ابروهام رو برمی‌دارم و برای‌ش آواز می‌خوانم. سر از روی آینه برمی‌گردانم، می‌بینم دارد با دقت به حرکات دستِ‌ موچین‌به‌دست‌م نگاه می‌کند. دیگر هر یک دانه مویی را که برمی‌دارم، از گوشه چشم نگاه‌ش می‌کنم. زل زده است به حرکات من و با دقت دارد نگاه می‌کند و سرش را حتی برنمی‌گرداند!

من توی نگاه این دخترک خیلی نگاه یک آدم-بزرگ را می‌بینم. انگار فقط تن‌ش اندازه یک نوزاد است. نگاه‌ش به چشم من نگاه پخته‌ی بزرگ‌سالی است. وقتی داشتم ایمیل می‌زدم و آن‌طوری به‌م نگاه می‌کرد، یک لحظه خجالت کشیدم ازش. به‌ش گفتم: خُب چی کار کنم که تو آمدی دخترک یک مامان سرشلوغ شدی آخر؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر