۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

من چه مست‌م امروز

یکی بیاید من را نجات دهد از این همه خوش‌بختی.
دی‌شب وقتی داشتم پوشک‌ش را عوض می‌کردم، با هم شروع به حرف زدن کردیم. آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که من دیگر داشتم از خوشی از هوش می‌رفتم. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش که قلب آدم را از جا می‌کَند. و تلاش‌ش برای جواب‌دادن به من و چشمهاش که چشم از روی من برنمی‌دارند و به جایی در بالای سر من گاهی خیره می‌مانند.
از این خوش‌بخت‌تر نمی‌شود بود. 
از این خوش‌بختی نمی‌شود ناب‌تر سراغ گرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر