یکی بیاید من را نجات دهد از این همه خوشبختی.
دیشب وقتی داشتم پوشکش را عوض میکردم، با هم شروع به حرف زدن کردیم. آنقدر گفتیم و خندیدیم که من دیگر داشتم از خوشی از هوش میرفتم. خندههای بلندش. خندههای بلندش. خندههای بلندش که قلب آدم را از جا میکَند. و تلاشش برای جوابدادن به من و چشمهاش که چشم از روی من برنمیدارند و به جایی در بالای سر من گاهی خیره میمانند.
از این خوشبختتر نمیشود بود.
از این خوشبختی نمیشود نابتر سراغ گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر