۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در دوماه و ده روزگی اتفاق افتاد

امروز آن‌قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که من را انگشت به‌دهان گذاشت.

امروز چه من بودم پیش‌ش و چه نبودم، داشت با اصواتی که بیش از یک بخش دارند، بی‌وقفه حرف می‌زد. انگار داشت داستان بلندی را هی تعریف می‌کرد که کلی هم وسط تعریف‌کردن‌ش احساساتی می‌شد. من هم باهاش همراهی می‌کردم و ازش می‌خواستم ماجرا را با جزئیات بیشتری بگوید و او هم با هیجان تمام، زیر و بم کردن صدایش، بلند و کوتاه کردن‌ش و طولانی‌کردن و خنده‌ها و اخم‌هاش داستان‌ش را می‌گفت.

این مدل ارتباط‌ برقرار کردن را یک ماهی هست که یاد گرفته‌است. اما مساله این بود که امروز برای اولین بار دیگر صرفا از گریه یا خنده و نق و غر برای ارتباط با اطراف‌ش استفاده نکرد. در واقع امروز این ابزارها را به کلی کنار گذاشت و تلاش کرد احساس‌ها و خواسته‌هاش را با مجموعه‌ای از اصوات به‌هم‌متصل و پیوسته بیان کند.

من را می‌گویی؟ من چه حسی داشتم؟
یا داشتم همه جاش را بوس‌باران می‌کردم؛ از کف پا تا ساق‌ها تا زانوها تا پشت پا تا ران‌ها و یا داشتم از خوشی به سر و صورت خودم می‌زدم و از زور هیجان و خنده و لذت و خوش‌بختی از نفس می‌افتادم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر