امروز از آن روزهای بارانی این شهر است که انگار صد تا شلنگ از آسمان را همزمان با هم باز کردهند.
باید میرفتم دکتر. دکترم هم با قطار هوایی و اتوبوس حدود یک ساعت و یک ربع راه بود. مرد توانست صبح دو ساعتونیم قبل از وقتی که داشتم، ما را ببرد بگذارد مالِ نزدیک مطب که کمی بچرخیم و خیس نشویم تا زمان وقت من برسد. خودش هم رفت سرِکار.
آن وقت صبح همه مغازههای مال بسته بودند. میخواستم از یکی از لباسفروشیها یک لباس گرم برای دخترک بخرم.
رفتم دکتر ساعت ده. وقتم برای یازدهونیم بود. اتاق اننظارش تا خرخره پر زنهای باردار با بچهها یا شوهرانشان بود. نشان به این نشان که همان یازدهونیم رفتم تو! دکتر گفت که جواب آزمایشها چیزی را نشان نمیدهد و همه چیز نرمال است و شاید اینکه خونریزی من بیش از حد معمول طول کشیده است به این دلیل باشد که شیر خودم را به بچه میدهم! چرند محض و زر مفت!
گفتم آزمایشها درباره همزمان گرموسردشدن بدنم هم چیزی نشان نمیدهد؟ گفت نه. همهچیز نرمال است و نمیدانم چرا اینطوری هستی! اگر ادامه پیدا کرد با دکتر خانوادگیت تماس بگیر.میخواستم بگویم آخر برای اینکه چیزی نیست من باید از آن شهر درندشت توی هوایی که سگ میزند گربه میرقصد با یک بچه دوماهونیمه میآمدم این سر شهر؟! نمیتوانید شماها این پرونده را وقتی جواب آزمایشش میآید ببینید و به آدم خبر بدهید؟
خلاصه روکش پلاستیکی کالسکه بچه را کشیدم رویش که باران خیسش نکند. اولین بار بود از این روکش استفاده میکردم. اولش که انداختم ش بچه ترسید و چشمهاش گرد شد و خودش را عقب کشید. روکش را دوباره برداشتم و بهش گفتم نترس دخترجانم. این فقط برای این است که تو خیس نشوی. من پیش توام. بهم خندید. روکش را دوباره کشیدم و راه افتادیم.
تصمیم گرفتم از توی مال برویم تا به ایستگاه قطار هوایی برسیم. برای اینکه فکر کردم زودتر از ایستگاه بعدی میتوانم به یک فضای سربسته دور از باران برسم و این برای بچه بهتر است. از بد روزگار این مال بزرگترین مال استان بی.سی است و در و پیکرش درست و حسابی معلوم نیست. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به فلش ایستگاه اتوبوس/قطار برسم. وقتی رسیدم دیدم که ایستگاه قطارش طبقه بالاست و فقط پلهبرقی دارد و من نمیتوانم با کالسکه بچه از آن بالا بروم. باید میدیدم آسانسور کجاست. دوباره یک دور شمسی-قمری زدم و حدود یک ربع بعد به آسانسور رسیدم و رفتم طبقه بالا. رفتم و از دالان منتهی به قطار رد شدم. دیدم سه تا پله سر راه است. خیلی تعجب کردم. فکر کردم یعنی چی آخر؟ جایی که آدم باید برود به آسانسور برسد مگر پله میگذارند؟ راستش قبلا سه هزار بار از همین ایستگاه سوار قطار شده بودم اما طبیعتا هیچوقت خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم.
خلاصه یکی پیدا شد و کمکم کرد کالسکه را از سه تا پله بردم پایین. بعد دیدم که اینجا آسانسور ندارد و فقط پله دارد! تقریبا باورم نمیشد! مگر ممکن بود؟! تمام ایستگاههای قطار آسانسور داشتند!
دلم میخواست گریه کنم. اما یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم اصلا توی مود گریهکردن نیستم. در واقع آن قدرها هم ناراحت یا مستاصل نشده بودم که گریه کنم. دیدم گوشه ایستگاه یک تلفن است که نوشته اطلاعات ایستگاه. تلفن را برداشتم. چند بار بوق زد و یکی برداشت. گفتم پس چرا اینجا آسانسور ندارد؟ گفت باید بروی طبقه پایین دم ایستگاههای اتوبوس. آسانسورش آنجاست. یعنی بیش از چهلوپنج دقیقه بود که بیخود دور خودم گشته بودم.
دوباره رفتم وارد مال شدم. طبیعتا نمیتوانستم یکراست بروم طبقه پایین و از آنجا از مال خارج بشوم و بروم توی ایستگاه اتوبوسها. برای اینکه آنجا آسانسور نبود! دیدم دخترک بیدار شده است و دارد دستوپا میزند که خودش را از توی صندلی ماشین که توی کالسکه گذاشتهم بیرون بکشد و هی نقونوق میکند.
فکر کردم بهتر است یک دستشویی اول پیدا کنم، بچه را عوض کنم و شیرش بدهم و دوباره سفر خودمان را به مقصد قطارهوایی شروع کنیم. بیست دقیقه دیگر توی آن مال لعنتی چرخیدم تا یک دستشویی پیدا کردم که جا برای عوضکردن بچه و شیردادن داشت. تا بازش کردم که عوضش کنم، یکباره شکوفا شد. میز عوضکردن بچه چسبیده بود به آینه. دخترک خودش را توی آینه دید و خندید و شروع کرد با خودش به حرفزدن. عوضش کردم و بعد نشستم روی مبلی که آنجا بود. کیفم را هم گذاشتم روی میز کوچک چهارگوش جلوی مبل. در حالیکه داشتم به بچه شیر میدادم، فکر میکردم که این یک دانه مبل توی دستشویی دویست دلارقیمتش است! یکدفعه دخترک تقریبا اندازه یک مُشت پُر شیر بالا آورد و لباسی که برای اولین بار بهش پوشانده بودم پر از شیر شد.
خواستم بگذارمش توی کالسکه و بیاییم بیرون. شروع به نق کرد. دوباره بغلش کردم، یککم زدم پشتش که اگر آروغ دارد، دربیاید و با خیال راحت برویم. نداشت. تابلوها را نگاه کردم. یک ربعی دوباره تا ایستگاه اتوبوسها راه بود. خلاصه رسیدم. هرچی نگاه کردم آسانسوری ندیدم. باز فکر کردم دیگر الان وقت گریهکردن است. اما دیدم انگار به اندازه کافی ناراحت نشدهم. از یک خانم پرسیدم و گفت اگر میخواهی به قطار برسی باید بروی آن طرف خیابان. آسانسور آنجاست. انگار دهانه شلنگها را گشادتر کرده بودند. دیگر سگ و گربه فقط نمیرقصیدند، بلکه داشتند خودشان را بر و صورت مبارک بنده که البته چتری هم نداشتم، و همه اهالی زمین هم میکوبیدند.
خلاصه از آسانسور رفتم بالا. دیدم قطار ایستاده است. شنگول و منگول پریدیم تویش. به ایستگاه بعدی که رسید، فهمیدم اشتباه سوار شدهیم و باید آن یکی را سوار میشدیم. در قطار بسته شد و مجبور شدیم ایستگاه بعدتر پیاده شویم. بیست دقیقهای طول کشید تا رسیدیم به ایستگاه مربوطه. دیدم اتوبوس هست و دوباره شنگول و منگول تند کردم که بهش برسیم. دیدم یک نفر با ویلچر را دارد سوار میکند. فکر کردم ممکن است دیگر ما را سوار نکند. سگ و گربهها انگار که همه فکوفامیلشان را هم خبر کرده بودند که همه با هم روی سر و کله ما عروسی راه بندازند.
راننده گفت سوار بشویم. تنها شانس مثبت امروز این بود که دخترک از توی قطار خوابش برد و همچنان در خواب بود. اتوبوس داشت از آدم منفجر میشد. یک پسر خیلی باحالی بود که هر کسی سوار میشد، مایل بود جایش را بده به دیگران، با اینکه دم پنجره نشسته بود. خلاصه مایه تفریح و شادمانی بود.
به ایستگاه خانه رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به این فکر کردم فقط یک خوان دیگر مانده است که همان بردن این سنگینترین مدل کالسکه به طبقه زیرزمین توی انباری است؛ آن هم توی خانهای که آسانسور ندارد. توی همین فکرها بودم که یک ماشینی آمد رد شد و همه آب موجود در سطح خیابان را بر روی سر و صورت و کاپشن و شلوار و کفش اینجانب سرازیر کرد و حتی جوراب محترم را هم مستفیض فرمود! فکر کردم الان دیگر واقعا وقت گریه است؛ چون اشکهایم با این آبهای کف خیابان که به صورتم ریخته شده است، قاطی میشود و کسی نمیفهمد گریه کردم. فکر کردم حالا از خیایان رد شوم، بعد دربارهش فکر میکنم.
دیگر رسیدم خانه. خلاصه اینکه بعد از تقلای بسیار اول صندلی ماشین به همراه یک عدد بچه و کیف گنده را بردم سه طبقه بالا. بعد هم برگشتم، کالسکه را از زیر باران برداشتم و بغل کردم و بردمش دو طبقه پایین.
بعد فکر کردم اسم این وبلاگ را عوض کنم و بگذارم ماجراهای من و دخترک.
باید میرفتم دکتر. دکترم هم با قطار هوایی و اتوبوس حدود یک ساعت و یک ربع راه بود. مرد توانست صبح دو ساعتونیم قبل از وقتی که داشتم، ما را ببرد بگذارد مالِ نزدیک مطب که کمی بچرخیم و خیس نشویم تا زمان وقت من برسد. خودش هم رفت سرِکار.
آن وقت صبح همه مغازههای مال بسته بودند. میخواستم از یکی از لباسفروشیها یک لباس گرم برای دخترک بخرم.
رفتم دکتر ساعت ده. وقتم برای یازدهونیم بود. اتاق اننظارش تا خرخره پر زنهای باردار با بچهها یا شوهرانشان بود. نشان به این نشان که همان یازدهونیم رفتم تو! دکتر گفت که جواب آزمایشها چیزی را نشان نمیدهد و همه چیز نرمال است و شاید اینکه خونریزی من بیش از حد معمول طول کشیده است به این دلیل باشد که شیر خودم را به بچه میدهم! چرند محض و زر مفت!
گفتم آزمایشها درباره همزمان گرموسردشدن بدنم هم چیزی نشان نمیدهد؟ گفت نه. همهچیز نرمال است و نمیدانم چرا اینطوری هستی! اگر ادامه پیدا کرد با دکتر خانوادگیت تماس بگیر.میخواستم بگویم آخر برای اینکه چیزی نیست من باید از آن شهر درندشت توی هوایی که سگ میزند گربه میرقصد با یک بچه دوماهونیمه میآمدم این سر شهر؟! نمیتوانید شماها این پرونده را وقتی جواب آزمایشش میآید ببینید و به آدم خبر بدهید؟
خلاصه روکش پلاستیکی کالسکه بچه را کشیدم رویش که باران خیسش نکند. اولین بار بود از این روکش استفاده میکردم. اولش که انداختم ش بچه ترسید و چشمهاش گرد شد و خودش را عقب کشید. روکش را دوباره برداشتم و بهش گفتم نترس دخترجانم. این فقط برای این است که تو خیس نشوی. من پیش توام. بهم خندید. روکش را دوباره کشیدم و راه افتادیم.
تصمیم گرفتم از توی مال برویم تا به ایستگاه قطار هوایی برسیم. برای اینکه فکر کردم زودتر از ایستگاه بعدی میتوانم به یک فضای سربسته دور از باران برسم و این برای بچه بهتر است. از بد روزگار این مال بزرگترین مال استان بی.سی است و در و پیکرش درست و حسابی معلوم نیست. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به فلش ایستگاه اتوبوس/قطار برسم. وقتی رسیدم دیدم که ایستگاه قطارش طبقه بالاست و فقط پلهبرقی دارد و من نمیتوانم با کالسکه بچه از آن بالا بروم. باید میدیدم آسانسور کجاست. دوباره یک دور شمسی-قمری زدم و حدود یک ربع بعد به آسانسور رسیدم و رفتم طبقه بالا. رفتم و از دالان منتهی به قطار رد شدم. دیدم سه تا پله سر راه است. خیلی تعجب کردم. فکر کردم یعنی چی آخر؟ جایی که آدم باید برود به آسانسور برسد مگر پله میگذارند؟ راستش قبلا سه هزار بار از همین ایستگاه سوار قطار شده بودم اما طبیعتا هیچوقت خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم.
خلاصه یکی پیدا شد و کمکم کرد کالسکه را از سه تا پله بردم پایین. بعد دیدم که اینجا آسانسور ندارد و فقط پله دارد! تقریبا باورم نمیشد! مگر ممکن بود؟! تمام ایستگاههای قطار آسانسور داشتند!
دلم میخواست گریه کنم. اما یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم اصلا توی مود گریهکردن نیستم. در واقع آن قدرها هم ناراحت یا مستاصل نشده بودم که گریه کنم. دیدم گوشه ایستگاه یک تلفن است که نوشته اطلاعات ایستگاه. تلفن را برداشتم. چند بار بوق زد و یکی برداشت. گفتم پس چرا اینجا آسانسور ندارد؟ گفت باید بروی طبقه پایین دم ایستگاههای اتوبوس. آسانسورش آنجاست. یعنی بیش از چهلوپنج دقیقه بود که بیخود دور خودم گشته بودم.
دوباره رفتم وارد مال شدم. طبیعتا نمیتوانستم یکراست بروم طبقه پایین و از آنجا از مال خارج بشوم و بروم توی ایستگاه اتوبوسها. برای اینکه آنجا آسانسور نبود! دیدم دخترک بیدار شده است و دارد دستوپا میزند که خودش را از توی صندلی ماشین که توی کالسکه گذاشتهم بیرون بکشد و هی نقونوق میکند.
فکر کردم بهتر است یک دستشویی اول پیدا کنم، بچه را عوض کنم و شیرش بدهم و دوباره سفر خودمان را به مقصد قطارهوایی شروع کنیم. بیست دقیقه دیگر توی آن مال لعنتی چرخیدم تا یک دستشویی پیدا کردم که جا برای عوضکردن بچه و شیردادن داشت. تا بازش کردم که عوضش کنم، یکباره شکوفا شد. میز عوضکردن بچه چسبیده بود به آینه. دخترک خودش را توی آینه دید و خندید و شروع کرد با خودش به حرفزدن. عوضش کردم و بعد نشستم روی مبلی که آنجا بود. کیفم را هم گذاشتم روی میز کوچک چهارگوش جلوی مبل. در حالیکه داشتم به بچه شیر میدادم، فکر میکردم که این یک دانه مبل توی دستشویی دویست دلارقیمتش است! یکدفعه دخترک تقریبا اندازه یک مُشت پُر شیر بالا آورد و لباسی که برای اولین بار بهش پوشانده بودم پر از شیر شد.
خواستم بگذارمش توی کالسکه و بیاییم بیرون. شروع به نق کرد. دوباره بغلش کردم، یککم زدم پشتش که اگر آروغ دارد، دربیاید و با خیال راحت برویم. نداشت. تابلوها را نگاه کردم. یک ربعی دوباره تا ایستگاه اتوبوسها راه بود. خلاصه رسیدم. هرچی نگاه کردم آسانسوری ندیدم. باز فکر کردم دیگر الان وقت گریهکردن است. اما دیدم انگار به اندازه کافی ناراحت نشدهم. از یک خانم پرسیدم و گفت اگر میخواهی به قطار برسی باید بروی آن طرف خیابان. آسانسور آنجاست. انگار دهانه شلنگها را گشادتر کرده بودند. دیگر سگ و گربه فقط نمیرقصیدند، بلکه داشتند خودشان را بر و صورت مبارک بنده که البته چتری هم نداشتم، و همه اهالی زمین هم میکوبیدند.
خلاصه از آسانسور رفتم بالا. دیدم قطار ایستاده است. شنگول و منگول پریدیم تویش. به ایستگاه بعدی که رسید، فهمیدم اشتباه سوار شدهیم و باید آن یکی را سوار میشدیم. در قطار بسته شد و مجبور شدیم ایستگاه بعدتر پیاده شویم. بیست دقیقهای طول کشید تا رسیدیم به ایستگاه مربوطه. دیدم اتوبوس هست و دوباره شنگول و منگول تند کردم که بهش برسیم. دیدم یک نفر با ویلچر را دارد سوار میکند. فکر کردم ممکن است دیگر ما را سوار نکند. سگ و گربهها انگار که همه فکوفامیلشان را هم خبر کرده بودند که همه با هم روی سر و کله ما عروسی راه بندازند.
راننده گفت سوار بشویم. تنها شانس مثبت امروز این بود که دخترک از توی قطار خوابش برد و همچنان در خواب بود. اتوبوس داشت از آدم منفجر میشد. یک پسر خیلی باحالی بود که هر کسی سوار میشد، مایل بود جایش را بده به دیگران، با اینکه دم پنجره نشسته بود. خلاصه مایه تفریح و شادمانی بود.
به ایستگاه خانه رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به این فکر کردم فقط یک خوان دیگر مانده است که همان بردن این سنگینترین مدل کالسکه به طبقه زیرزمین توی انباری است؛ آن هم توی خانهای که آسانسور ندارد. توی همین فکرها بودم که یک ماشینی آمد رد شد و همه آب موجود در سطح خیابان را بر روی سر و صورت و کاپشن و شلوار و کفش اینجانب سرازیر کرد و حتی جوراب محترم را هم مستفیض فرمود! فکر کردم الان دیگر واقعا وقت گریه است؛ چون اشکهایم با این آبهای کف خیابان که به صورتم ریخته شده است، قاطی میشود و کسی نمیفهمد گریه کردم. فکر کردم حالا از خیایان رد شوم، بعد دربارهش فکر میکنم.
دیگر رسیدم خانه. خلاصه اینکه بعد از تقلای بسیار اول صندلی ماشین به همراه یک عدد بچه و کیف گنده را بردم سه طبقه بالا. بعد هم برگشتم، کالسکه را از زیر باران برداشتم و بغل کردم و بردمش دو طبقه پایین.
بعد فکر کردم اسم این وبلاگ را عوض کنم و بگذارم ماجراهای من و دخترک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر