۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

روزهای این‌چنین

میز شام را چیده‌ام. پنج مرتبه صداش می‌کنم که بیاید شام بخوریم. دخترک توی بغل‌م است و دارم برای‌ش آواز می‌خوانم. دل‌م دیگر از قار و قور چپ و راست می‌شود. بچه را توی دست چپ سُر می‌دهم و برای خودم برنج می‌کشم. خورش قیمه را می‌ریزم روی برنج و از بوی گلاب‌ش مست می‌شوم. از جای‌ش بلند می‌شود و می‌گوید آخ جون شام! می‌گویم پنج بار صدات کردم. می‌گوید که اصلا صدای من‌را نشنیده است.

بوی گلاب بدجور توی دهان‌م جا خوش کرده است. منتظرم اولین لقمه را به دهان می‌برد بگوید عجب عطری. اولین قاشق را برمی‌دارد. غذا در حال پایین‌رفتن است که شروع می‌کند درباره زشتی احمدی‌نژاد و دلایل بدآمدن مردم از او یک مقاله‌ای شفاهی برای من می‌نویسد.

می‌رود می‌خوابد. اتاق خواب دوم خالی است از وقتی مامان رفته است. تخت دخترک هم توی همان اتاق است. این چند روزه بچه شب را توی playpenش که توی هال گذاشته‌ایم خوابیده است. من هم همان‌جا روی کاناپه خوابیده‌م. توی اتاقی که تخت‌ش هست،‌ نمی‌توانم روی زمین بخوابم. نیمه‌های شب بیدار می‌شوم و احساس سرما می‌کنم. او هم بیدار می‌شود و شیر می‌خواهد. شیرش را می‌دهم و روی‌ش را خوب می‌پوشانم و می‌روم برای خودم کنار گرم‌کن آن اتاق جا پهن می‌کنم. می‌برم‌ش توی تخت‌ش می‌خوابانم‌ش.

صبح مرد از خواب بیدار می‌شود. از کنار اتاق دوم رد می‌شود. من دارم دخترک را شیر می‌دهم و باهاش حرف می‌زنم. می‌رود دست‌شویی.  می‌آید بیرون. از جلو اتاق ما رد می‌شود و می‌رود توی هال سر لپ‌تاپ‌ش. دخترک شیرش را که می‌خورد، بغل‌ش می‌کنم و می‌رویم توی هال. موزائیک‌های زیر موکت توی خانه ما صدا می‌دهد. از روی آنها رد می‌شوم تا به هال برسم. چند لحظه بچه‌به‌بغل نگاه‌ش می‌کنم. سرش را بلند نمی‌کند حتی.

دخترک را توی اتاق می‌گذارم و می‌روم توی دست‌شویی شلوارش را بشورم. صدای‌ش را می‌شنوم. می‌آیم توی اتاق و می‌بینم دخترک دارد برای‌ش صدا درمی‌آورد. تا من را می‌بیند، نگاه‌ش را می‌گیرد و دیگر حرف نمی‌زند و فقط زل می‌زند به من. می‌گوید که همه چیز را خراب کردم و بچه با دیدن من حرف‌زدن یادش رفت. بچه نگاه‌ش هم‌چنان روی من مات مانده است. از اتاق می‌آیم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر