۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

خجالت

می‌گذارم‌ش روی تخت خودمان تا لباس‌هام را عوض کنم. هی نق می‌زند. صدای‌م را از حد معمول بلندتر می‌کنم و می‌گویم که باید به حقوق من هم احترام بگذارد و اجازه بدهد الان با خیال راحت لباس‌هام را عوض کنم و من به اندازه کافی برای او وقت می‌گذارم و باید به من حق بدهد که کارهای خودم را هم با خیال راحت انجام بدهم.
ساکت می‌شود. سرش را به یک طرف کج می‌کند و با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد لبخند می‌زند. چشم‌های ثابت‌م را روی صورت‌ش که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد.
تا لباس‌هام را بپوشم، هر بار که به‌ش نگاه می‌کنم، لبخند می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد.
عین بچه‌هایی که می‌دانند کار بدی کرده‌اند!
واقعا این موجود فقط تن‌ش است که هنوز کوچک است. یک آدم کامل با درک و شعور کامل توی این تن کوچولو جا خوش کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر