وقتی تمام روز زبانم نمیچرخد که با دخترک حرف بزنم،
وقتی تمام روز دستهام آنقدر کرخت است که برای بازی با دخترک نمیتوانم تکانشان بدهم،
میفهمم که خشونت چیزی را در عمیقترین لایههای روحم سوزانده است و خاکستر کرده است.
و من میترسم از اینهمه خاکستر که جابهجای گوشه و کنار روحم پنهانشان کردهم...
وقتی تمام روز دستهام آنقدر کرخت است که برای بازی با دخترک نمیتوانم تکانشان بدهم،
میفهمم که خشونت چیزی را در عمیقترین لایههای روحم سوزانده است و خاکستر کرده است.
و من میترسم از اینهمه خاکستر که جابهجای گوشه و کنار روحم پنهانشان کردهم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر