۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

یک سال پیش در چنین روزی

دخترک چند روز قبل سه‌ماهه شده است.
سال قبل دقیقا در چنین روزی -روزی که احتمالا نطفه بسته شده است- نوشته بوده‌ام که:


چند روزه خیلی دوباره فکر بچه‌دارشدن به کله‌ام می‌رسد و احساس می‌کنم واقعا دل‌م نمی‌خواهد بچه داشته باشم!
شاید این اولین بار است که این چنین فکر می‌کنم که بچه‌داشتن ظلم گنده‌ای به من است! چرا من باید هم حمل‌ش کنم، هم به دنیایش بیاورم، هم همه کارهای خانه را بکنم و هم همه کارهای بچه را بکنم و هم درس بخوانم و هم کار کنم و احتمالا هم کتاب بخوانم و فکر کنم و زندگی کنم؟! این واقعا غیرممکن است. 
البته الان که دارم این‌ها را می‌نویسم دارد به ذهن‌م می‌رسد که شاید به دلیل وضعیت پیچیده‌ای است که این روزها داریم که عملا همه همه همه کارهای زندگی به دوش من است و من واقعا احساس می‌کنم توان مسئولیتی بیش‌تر آن هم در حوزه بچه‌دارشدن را واقعا واقعا ندارم...

کنتراست

دخترک هر روز قشنگ‌تر می‌شود. هر روز صبورتر می‌شود. هر روز شیرین‌تر می‌شود. هر روز هوشیارتر می‌شود. هر روز بیشتر نگاه‌ش روی من ثابت می‌ماند. هر روز بیشتر منو دنبال می‌کند. هر روز خنده‌هاش بلندتر می‌شود. هر روز از بوس، عشق بیشتری می‌کند و هر روز منو خوش‌بخت‌تر از روز قبل می‌کند.
من اما نمی‌دانم چرا هر روز گودی زیر چشم‌هام سیاه‌تر می‌شود...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

سبز

دو سه روزی هست که سینه‌هام از بس پر شیرند که شب‌ها از سفتی و فشار آنها از خواب بیدار می‌شوم!
از هر کدام هم که شیر می‌دهم، آن یکی اشک‌ش درمی‌آید.
زندگی وقتی آرام است چشمه شیر جوشان می‌شود.
بچه وقتی گرسنه است، سینه‌ها زودتر از خودش می‌فهمند.
و بدن زن چه آفریده "هوشیاری" است...

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

اخلاق خوش‌فرم

یادم نرود که بنویسم این دخترک چقدر صبح‌ها خوش‌اخلاق است!
وقتی از خواب پا می‌شود، با یک سلام آرام چنان لبخند پهنی روی صورت‌ش می‌نشیند که دل منو برای خودش و لب‌هایش و دهن هنوزبی‌دندان‌ش غش می‌برد.
و فکر می‌کنم این رفتار چه‌قدر با معمول رفتارهایی که دیده‌ام از دیگران فرق دارد.

به به

هیچ‌چیز خوشمزه‌تر از یک لپ آویزان سفت برای بوس مکرر نیست.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

خودم

خانوم آشنا تعریف می‌کند که سر زایمان اول‌ش که سزارین بوده است، توی خانه مادرش روی تخت اتاق مهمان بوده است. اما تشک تخت کمی از خوش‌خواب‌های معمول کوتاه‌تر بوده و او چه‌قدر رنج کشیده و درد کشیده است و آخر سر اتاق‌ش را با مادرش عوض کرده است! خندیدم و گفتم باید سر این یکی زایمان هم خیلی مراقب خودش باشد.

توی دل‌م فکر کردم به خودم. که از شب اولی که از بیمارستان آمدم خانه، دخترک را گذاشتم توی اتاق نشمین و خودم هم روی مبل خوابیدم. مامان توی یک اتاق و مرد هم توی اتاق دیگر. نمی‌خواستم گریه‌های بچه اذیت‌شان کند. درد بخیه‌ها دیوانه‌کننده بود و کمردرد بعد از تزریق سه‌باره‌ی اپیدورال کشنده بود.  به خودم فکر کردم که حتی یک روز هم نخوابیدم و از روز اول شروع کردم به کارکردن و شب‌ها هم روی مبل خوابیدن. به این‌که هر روز پاشم غذا درست کنم و لباس‌های مرد را "هر روز" بشورم و اتو کنم؛ درحالی‌که جان‌م از درد دارد از تن‌م خالی می‌شود.

به خودم فکر کردم که سه ماه را توی اتاق روی زمین سرد خوابیدم . از درد، شب‌ها موقع بیدارشدن به خودم می‌پیچیدم بس که روی زمین خوابیدن به جای بخیه‌ها فشار می‌آورد و مرد حتی یک بار نگفت تخت بچه را بیاوریم توی اتاق خواب و تو هم بیا روی این تخت کینگ که جا برای همه ما توش هست.

توی دل‌م فکر کردم به خودم. که مرد وقتی خانه است و من بچه‌به‌بغل ازش می‌خواهم چیزی را از روی زمین به من بدهد، می‌گوید نمی‌فهمد صبح تا شب که خانه نیست، من کارهام را چه‌طور انجام می‌دهم پس؟! و وقتی می‌آید خانه و من بچه‌به‌بغل دارم از توی کتری و قوری در حال قل‌قل‌زدن با دست چپ برای‌ش چای می‌ریزم، از آشپزخانه می‌رود بیرون و روی مبل لم می‌دهد و منتظر چای می‌شود.

و من توی دل‌م فکر کردم به خودم. خیلی بیشتر از خیلی وقت‌های دیگر من فکر کردم به خودم.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جوجه دستی

به من می‌گویند که دخترک را زیاد بغل می‌کنم. مرد می‌گوید جوجه‌ی‌دستی‌ش کرده‌م. یکی دیگر می‌گوید بغلی‌ش کرده‌م.
باید یعنی بچه‌ای را که هنوز سه‌ماهه هم نشده است، بگذارم آن‌قدر گریه کند که سیاه و کبود بشود برای  اینکه باید از همین الان تریبت‌ش کنم؟ یعنی تربیت‌کردن با آزاردادن و شکنجه‌کردن بچه یکی است؟

فکر می‌کنم بچه‌ها این وقت‌ها خیلی نیاز به امنیت روانی دارند. اگر امنیت روانی‌شان توی همین سنین سلب بشود، می‌شوند آدم‌های بی‌درو‌پیکر و همیشه‌مضطرب و نگرانی که خود ما هستیم و هیچ‌وقت هم نمی‌دانیم ریشه این همه بی‌قراری و نگرانی و اضطراب از کجاست.

من احساس می‌کنم نیار به امنیت در این بچه، به اندازه شیردادن به‌ش ضروری است و من باید امنیت‌ش را تامین کنم. تا شکنجه نبیند تا احساس آرامش کند. تا خیال‌ش راحت باشد که محیط اطراف‌ش قابل‌اعتماد است.
حالا برای اعمال خشونت‌هایی مثل ول‌کردن بچه به امان خدا و توجه نکردن به‌ش حتی به قیمت سیاه و کبود‌شدن‌ش از گریه، به بهانه تربیت، هنوز زود است.

ما پدر و مادرها برای اعمال خشونت به بچه‌هامان هنوز خیلی وقت داریم. هنوز خیلی وقت داریم با ایده‌ها و باورها و عمل‌کردهامان زندگی بچه‌هامان را به نابودی بکشانیم...


۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

اولین باری که منظور مشخصی را رساند

می‌‌خواستیم برویم بیرون. پوشک‌ش را باز کردم و دیدم خشک است. رفتم لباس خودم را پوشیدم. آمدم لباس‌ش را بپوشانم، دیدم دارد تلاش می‌کند چیزی به من بگوید. لحن‌ش حالت شکایت داشت و دست و پاهاش را سفت کرده بود و نمی‌گذاشت لباس را تن‌ش کنم. هی گفتم بچه جان می‌خواهیم برویم بیرون. بگذار لباس‌هات را تن‌ت کنم. باز به لحن شکایت‌آمیزش ادامه داد و هی از خودش صدا درآورد و دست و پاهاش را سفت کرد.

گفتم آخر چی می‌خواهی بگی به من؟ هی با چشم‌هاش هم اشاره می‌کرد. گفتم نکند جای‌ت را خیس کرده‌ای؟ لباس‌هاش را درآوردم و دیدم پوشک‌ش را خیس کرده است. وقتی بازش کردم، به من خندید!
عوض‌ش کردم. و بعد آرام و بدون هیچ مقاومتی لباس‌هاش را پوشاندم.
از تعجب و ذوق و خوشی، فقط داشتم جیغ می‌زدم!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

من چه مست‌م امروز

یکی بیاید من را نجات دهد از این همه خوش‌بختی.
دی‌شب وقتی داشتم پوشک‌ش را عوض می‌کردم، با هم شروع به حرف زدن کردیم. آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که من دیگر داشتم از خوشی از هوش می‌رفتم. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش. خنده‌های بلندش که قلب آدم را از جا می‌کَند. و تلاش‌ش برای جواب‌دادن به من و چشمهاش که چشم از روی من برنمی‌دارند و به جایی در بالای سر من گاهی خیره می‌مانند.
از این خوش‌بخت‌تر نمی‌شود بود. 
از این خوش‌بختی نمی‌شود ناب‌تر سراغ گرفت.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

چشم‌خند

گاهی قبل از اینکه لب‌هاش به خنده واشوند، چشم‌هاش می‌خندند. و آن‌وقت آن‌قدر چشم‌هاش شیرین می‌شود و درخشان می‌شود و مهربان می‌شود و بوسیدنی می‌شود که می‌خواهم درشان غرق شوم و دیگر هیچ‌کس نتواند پیدام کند.
چند روزی است که خنده‌های بلند و ممتد می‌کند و دل منو غش می‌برد تا بی‌حال شدن از خوشی.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

عقلانیت!

دو روز پیش که می‌خواستیم با هم برویم بیرون، داشتم برای‌ش شیر می‌دوشیدم. به پمپ شیردوشی با بی‌اعتمادی نگاه می‌کرد. دو هفته‌ای هست که سینه را می‌شناسد. تا قبل از آن از شکلی که آماده‌ش می‌کردم و مدلی که می‌خواباندم‌ش، می‌فهمید که وقت شیرخوردن است. اما حالا شکل سینه را هم تشخیص می‌دهد. بنابراین انگار که پمپ شیردوشی براش حکم رقیب را داشت. من توی اتاق راه می‌رفتم و او با چشم‌ش سینه‌ی توی پمپ را دنبال می‌کرد و چشم از روی من برنمی‌داشت. چشم‌هاش نگران بود.

پمپ را برداشتم. برای‌ش توضیح دادم که چرا دارم شیر می‌دوشم. شیشه را از پمپ جدا کردم و سری آن را گذاشتم. به‌ش نشان دادم که چه‌قدر شبیه نوک ممه مامان است. سینه را درآوردم و به‌ش گفتم که این شیر از همین‌جا آمده است و فقط مال توست. این را این‌جا نگه می‌داریم که اگر جایی رفتیم که تو نتوانستی ممه مامان را بگیری، از این شیشه به‌ت شیر بدهم.

سرش را کج کرد. خندید. نگاه‌ش آرام گرفت...

فکر کردم اولین بحث منطقی‌م را با دخترک امروز انجام دادم!

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

حجم پررنگ حضور

چه‌قدر وقتی دخترک خواب است، خانه سوت و کور است.
زندگی انگار که می‌میرد و من هی به انتظار بیدارشدن‌ش لحظه‌شماری می‌کنم.
و من برای دخترکی که کنارم به خواب رفته است، به اندازه‌ی همه دنیا دل‌تنگ می‌شوم.
و فکر می‌کنم زیباترین فرشته دنیاست وقتی که خواب است؛ وقتی که صورت‌ش نور می‌افتد و روشن می‌شود.
امروز خیلی با هم رقصیدیم. خیلی ذوق می‌کرد وقتی من با رقص توی بغل‌م پیچ و تاب‌ش می‌دادم. خنده‌های بلند سر می‌داد این دخترک هنوز‌سه‌ماهه‌نشده.

قدرت بوس

یک بوس کافی است تا وقتی تازه از خواب بیدار شده است و یک‌باره احساس ناامنی دارد، لبخند کش‌داری به پهنه صورت کوچولوش بنشاند و اعتماد را به چشم‌هاش برگرداند.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

...کلاغ هون‌دریده بود

امروز از آن روزهای بارانی این شهر است که انگار صد تا شلنگ از آسمان را هم‌زمان با هم باز کرده‌ند.
باید می‌رفتم دکتر. دکترم هم با قطار هوایی و اتوبوس حدود یک ساعت و یک ربع راه بود. مرد توانست صبح دو ساعت‌ونیم قبل از وقتی که داشتم، ما را ببرد بگذارد مالِ نزدیک مطب که کمی بچرخیم و خیس نشویم تا زمان وقت من برسد. خودش هم رفت سرِکار.

آن وقت صبح همه مغازه‌های مال بسته بودند. می‌خواستم از یکی از لباس‌فروشی‌ها یک لباس گرم برای دخترک بخرم.
رفتم دکتر ساعت ده. وقت‌م برای یازده‌ونیم بود. اتاق اننظارش تا خرخره پر زن‌های باردار با بچه‌ها یا شوهران‌شان بود. نشان به این نشان که همان یازده‌ونیم رفتم تو! دکتر گفت که جواب آزمایش‌ها چیزی را نشان نمی‌دهد و همه چیز نرمال است و شاید اینکه خونریزی من بیش از حد معمول طول کشیده است به این دلیل باشد که شیر خودم را به بچه می‌دهم! چرند محض و زر مفت!

گفتم آزمایش‌ها درباره هم‌زمان گرم‌وسردشدن بدن‌م هم چیزی نشان نمی‌دهد؟ گفت نه. همه‌چیز نرمال است و نمی‌دانم چرا این‌طوری هستی! اگر ادامه پیدا کرد با دکتر خانوادگی‌ت تماس بگیر.می‌خواستم بگویم آخر برای اینکه چیزی نیست من باید از آن شهر درندشت توی هوایی که سگ می‌زند گربه می‌رقصد با یک بچه دوماه‌ونیمه می‌آمدم این سر شهر؟! نمی‌توانید شماها این پرونده را وقتی جواب آزمایش‌ش می‌آید ببینید و به آدم خبر بدهید؟

خلاصه روکش پلاستیکی کالسکه بچه را کشیدم روی‌ش که باران خیس‌ش نکند. اولین بار بود از این روکش استفاده می‌کردم. اول‌ش که انداختم ش بچه ترسید و چشم‌هاش گرد شد و خودش را عقب کشید. روکش را دوباره برداشتم و به‌ش گفتم نترس دخترجان‌م. این فقط برای این است که تو خیس نشوی. من پیش توام. به‌م خندید. روکش را دوباره کشیدم و راه افتادیم.

تصمیم گرفتم از توی مال برویم تا به ایستگاه قطار هوایی برسیم. برای اینکه فکر کردم زودتر از ایستگاه بعدی می‌توانم به یک فضای سربسته دور از باران برسم و این برای بچه بهتر است. از بد روزگار این مال بزرگ‌ترین مال استان بی.سی است و در و پیکرش درست و حسابی معلوم نیست. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به فلش ایستگاه اتوبوس/قطار برسم. وقتی رسیدم دیدم که ایستگاه قطارش طبقه بالاست و فقط پله‌برقی دارد و من نمی‌توانم با کالسکه بچه از آن بالا بروم. باید می‌دیدم آسانسور کجاست. دوباره یک دور شمسی-قمری زدم و حدود یک ربع بعد به آسانسور رسیدم و رفتم طبقه بالا. رفتم و از دالان منتهی به قطار رد شدم. دیدم سه تا پله سر راه است. خیلی تعجب کردم. فکر کردم یعنی چی آخر؟ جایی که آدم باید برود به آسانسور برسد مگر پله می‌گذارند؟ راست‌ش قبلا سه هزار بار از همین ایستگاه سوار قطار شده بودم اما طبیعتا هیچ‌وقت خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم.

خلاصه یکی پیدا شد و کمک‌م کرد کالسکه را از سه تا پله بردم پایین. بعد دیدم که اینجا آسانسور ندارد و فقط پله دارد! تقریبا باورم نمی‌شد! مگر ممکن بود؟! تمام ایستگاه‌های قطار آسانسور داشتند!

دل‌م می‌خواست گریه کنم. اما یک لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم اصلا توی مود گریه‌کردن نیستم. در واقع آن قدرها هم ناراحت یا مستاصل نشده بودم که گریه کنم. دیدم گوشه ایستگاه یک تلفن است که نوشته اطلاعات ایستگاه. تلفن را برداشتم. چند بار بوق زد و یکی برداشت. گفتم پس چرا اینجا آسانسور ندارد؟ گفت باید بروی طبقه پایین دم ایستگاه‌های اتوبوس. آسانسورش آنجاست. یعنی بیش از چهل‌وپنج دقیقه بود که بی‌خود دور خودم گشته بودم.

دوباره رفتم وارد مال شدم. طبیعتا نمی‌توانستم یک‌راست بروم طبقه پایین و از آنجا از مال خارج بشوم و بروم توی ایستگاه اتوبوس‌ها. برای اینکه آنجا آسانسور نبود! دیدم دخترک بیدار شده است و دارد دست‌وپا می‌زند که خودش را از توی صندلی ماشین که توی کالسکه گذاشته‌م بیرون بکشد و هی نق‌ونوق می‌کند.

فکر کردم بهتر است یک دست‌شویی اول پیدا کنم، بچه را عوض کنم و شیرش بدهم و دوباره سفر خودمان را به مقصد قطارهوایی شروع کنیم. بیست دقیقه دیگر توی آن مال لعنتی چرخیدم تا یک دست‌شویی پیدا کردم که جا برای عوض‌کردن بچه و شیردادن داشت. تا بازش کردم که عوض‌ش کنم، یک‌باره شکوفا شد. میز عوض‌کردن بچه چسبیده بود به آینه. دخترک خودش را توی آینه دید و خندید و شروع کرد با خودش به حرف‌زدن. عوض‌ش کردم و بعد نشستم روی مبلی که آنجا بود. کیف‌م را هم گذاشتم روی میز کوچک چهارگوش جلوی مبل. در حالی‌که داشتم به بچه شیر می‌دادم، فکر می‌کردم که این یک دانه مبل توی دست‌شویی دویست دلارقیمت‌ش است! یک‌دفعه دخترک تقریبا اندازه یک مُشت پُر شیر بالا آورد و لباسی که برای اولین بار به‌ش پوشانده بودم پر از شیر شد.

خواستم بگذارم‌ش توی کالسکه و بیاییم بیرون. شروع به نق کرد. دوباره بغل‌ش کردم، یک‌کم زدم پشت‌ش که اگر آروغ دارد، دربیاید و با خیال راحت برویم. نداشت. تابلوها را نگاه کردم. یک ربعی دوباره تا ایستگاه اتوبوس‌ها راه بود. خلاصه رسیدم. هرچی نگاه کردم آسانسوری ندیدم. باز فکر کردم دیگر الان وقت گریه‌کردن است. اما دیدم انگار به اندازه کافی ناراحت نشده‌م. از یک خانم پرسیدم و گفت اگر می‌خواهی به قطار برسی باید بروی آن طرف خیابان. آسانسور آنجاست. انگار دهانه شلنگ‌ها را گشادتر کرده بودند. دیگر سگ و گربه فقط نمی‌رقصیدند، بلکه داشتند خودشان را بر و صورت مبارک بنده که البته چتری هم نداشتم، و همه اهالی زمین هم می‌کوبیدند.

خلاصه از آسانسور رفتم بالا. دیدم قطار ایستاده است. شنگول و منگول پریدیم توی‌ش. به ایستگاه بعدی که رسید، فهمیدم اشتباه سوار شده‌یم و باید آن یکی را سوار می‌شدیم. در قطار بسته شد و مجبور شدیم ایستگاه بعدتر پیاده شویم. بیست دقیقه‌ای طول کشید تا رسیدیم به ایستگاه مربوطه. دیدم اتوبوس هست و دوباره شنگول و منگول تند کردم که به‌ش برسیم. دیدم یک نفر با ویلچر را دارد سوار می‌کند. فکر کردم ممکن است دیگر ما را سوار نکند. سگ و گربه‌ها انگار که همه فک‌وفامیل‌شان را هم خبر کرده بودند که همه با هم روی سر و کله ما عروسی راه بندازند.

راننده گفت سوار بشویم. تنها شانس مثبت امروز این بود که دخترک از توی قطار خواب‌ش برد و هم‌چنان در خواب بود. اتوبوس داشت از آدم منفجر می‌شد. یک پسر خیلی باحالی بود که هر کسی سوار می‌شد، مایل بود جای‌ش را بده به دیگران، با اینکه دم پنجره نشسته بود. خلاصه مایه تفریح و شادمانی بود.

به ایستگاه خانه رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به این فکر کردم فقط یک خوان دیگر مانده است که همان بردن این سنگین‌ترین مدل کالسکه به طبقه زیرزمین توی انباری است؛ آن هم توی خانه‌ای که آسانسور ندارد. توی همین فکرها بودم که یک ماشینی آمد رد شد و همه آب موجود در سطح خیابان را بر روی سر و صورت و کاپشن و شلوار و کفش اینجانب سرازیر کرد و حتی جوراب محترم را هم مستفیض فرمود! فکر کردم الان دیگر واقعا وقت گریه است؛ چون اشک‌هایم با این آب‌های کف خیابان که به صورت‌م ریخته شده است، قاطی می‌شود و کسی نمی‌فهمد گریه کردم. فکر کردم حالا از خیایان رد شوم، بعد درباره‌ش فکر می‌کنم.

دیگر رسیدم خانه. خلاصه اینکه بعد از تقلای بسیار اول صندلی ماشین به همراه یک عدد بچه و کیف گنده را بردم سه طبقه بالا. بعد هم برگشتم، کالسکه را از زیر باران برداشتم و بغل کردم و بردم‌ش دو طبقه پایین.

بعد فکر کردم اسم این وبلاگ را عوض کنم و بگذارم ماجراهای من و دخترک.


قبر

مگر آدمی‌زاده چند تا قلب دارد؟ 
اگر یک روزدرمیان یکی بیاید قلب آدم را بشکند، دیگر چی از یک تازه‌مادر باقی می‌ماند آخر؟

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

چه همه ضعف

قوی نیستم به اندازه‌ای که باید.
فکر می‌کردم مادر که می‌شوم، کلی زورم زیاد می‌شود؛ از خیلی جهات. اما انگار که نشده است. بیش از تصورم آسیب‌پذیر شده‌م. بیش از تصورم وابسته شده‌م و بیش از تصورم در این نقش جدید غرق شده‌م.
انتظار دارم همه‌ی عالم منو درک کنند که زاییده‌م. انتظار دارم دنیا بی‌کم‌وکاست باشد. همه با من مهربان باشند و بدانند چه کار بزرگی کرده‌م. بدانند من وسط کلی از دوستان مجرد یا ازدواج‌کرده، شجاعت بچه‌دارشدن داشته‌م.
*
وقتی جایی می‌نشینم دوست دارم سینه‌م را سپر کنم و گردن را بلند تا همه بدانند چه همه شجاعت به خرج داده‌م که زاییدم.
اما کمرم خم‌تر از آنی است که بتوانم صاف نگه‌ش دارم. کمرم گود افتاده است و هنوز عوارض بعد از زایمان تمام نشده است. هنوز کم‌رمقی مانده است و گرم و سرد‌شدن‌های ناگهانی هم.

نمی‌دانم این حس به اندازه‌کافی‌قوی‌نبودن‌م به خاطر این ناتوانی جسمی است یا اینکه واقعا به لحاظ روانی هم ضعیف شده‌م.
البته شاید هم ملغمه‌ی است از هر دو.
اما به هر حال قوی نیستم به اندازه‌ای که باید؛ به اندازه‌ای که یک مادر باید برای یک بچه باشد.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

چشم‌هاش

از همه بیشتر این چشم‌هاش است که آدم‌های دیگر را مجذوب می‌کند؛ چشم‌های باز و جستجوگر و تیله‌ای‌ش با مژه‌هایی که با هر بار دیدن‌ش ازش می‌پرسم که این مژهات آخر به کی رفته است دختر؟

روزهای این‌چنین

میز شام را چیده‌ام. پنج مرتبه صداش می‌کنم که بیاید شام بخوریم. دخترک توی بغل‌م است و دارم برای‌ش آواز می‌خوانم. دل‌م دیگر از قار و قور چپ و راست می‌شود. بچه را توی دست چپ سُر می‌دهم و برای خودم برنج می‌کشم. خورش قیمه را می‌ریزم روی برنج و از بوی گلاب‌ش مست می‌شوم. از جای‌ش بلند می‌شود و می‌گوید آخ جون شام! می‌گویم پنج بار صدات کردم. می‌گوید که اصلا صدای من‌را نشنیده است.

بوی گلاب بدجور توی دهان‌م جا خوش کرده است. منتظرم اولین لقمه را به دهان می‌برد بگوید عجب عطری. اولین قاشق را برمی‌دارد. غذا در حال پایین‌رفتن است که شروع می‌کند درباره زشتی احمدی‌نژاد و دلایل بدآمدن مردم از او یک مقاله‌ای شفاهی برای من می‌نویسد.

می‌رود می‌خوابد. اتاق خواب دوم خالی است از وقتی مامان رفته است. تخت دخترک هم توی همان اتاق است. این چند روزه بچه شب را توی playpenش که توی هال گذاشته‌ایم خوابیده است. من هم همان‌جا روی کاناپه خوابیده‌م. توی اتاقی که تخت‌ش هست،‌ نمی‌توانم روی زمین بخوابم. نیمه‌های شب بیدار می‌شوم و احساس سرما می‌کنم. او هم بیدار می‌شود و شیر می‌خواهد. شیرش را می‌دهم و روی‌ش را خوب می‌پوشانم و می‌روم برای خودم کنار گرم‌کن آن اتاق جا پهن می‌کنم. می‌برم‌ش توی تخت‌ش می‌خوابانم‌ش.

صبح مرد از خواب بیدار می‌شود. از کنار اتاق دوم رد می‌شود. من دارم دخترک را شیر می‌دهم و باهاش حرف می‌زنم. می‌رود دست‌شویی.  می‌آید بیرون. از جلو اتاق ما رد می‌شود و می‌رود توی هال سر لپ‌تاپ‌ش. دخترک شیرش را که می‌خورد، بغل‌ش می‌کنم و می‌رویم توی هال. موزائیک‌های زیر موکت توی خانه ما صدا می‌دهد. از روی آنها رد می‌شوم تا به هال برسم. چند لحظه بچه‌به‌بغل نگاه‌ش می‌کنم. سرش را بلند نمی‌کند حتی.

دخترک را توی اتاق می‌گذارم و می‌روم توی دست‌شویی شلوارش را بشورم. صدای‌ش را می‌شنوم. می‌آیم توی اتاق و می‌بینم دخترک دارد برای‌ش صدا درمی‌آورد. تا من را می‌بیند، نگاه‌ش را می‌گیرد و دیگر حرف نمی‌زند و فقط زل می‌زند به من. می‌گوید که همه چیز را خراب کردم و بچه با دیدن من حرف‌زدن یادش رفت. بچه نگاه‌ش هم‌چنان روی من مات مانده است. از اتاق می‌آیم بیرون.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

نگاه

شیرش می‌دهم. دست راست‌م زیر سرش است و منِ راست‌دست با دست چپ‌م دارم ایمیل می‌نویسم. احساس می‌کنم دیگر مِک نمی‌زند. دست از سر ایمیل برمی‌دارم و نگاه‌ش می‌کنم. وای باورم نمی‌شود. چشم‌هاش را کمی تنگ کرده است و لبخند محوی انگار دارد. دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. انگار که دارد با نگاه‌ش می‌گوید: معلوم هست داری چی کار می‌کنی اصلا؟

روی مبل کنار خودم خواباندم‌ش و دارم ابروهام رو برمی‌دارم و برای‌ش آواز می‌خوانم. سر از روی آینه برمی‌گردانم، می‌بینم دارد با دقت به حرکات دستِ‌ موچین‌به‌دست‌م نگاه می‌کند. دیگر هر یک دانه مویی را که برمی‌دارم، از گوشه چشم نگاه‌ش می‌کنم. زل زده است به حرکات من و با دقت دارد نگاه می‌کند و سرش را حتی برنمی‌گرداند!

من توی نگاه این دخترک خیلی نگاه یک آدم-بزرگ را می‌بینم. انگار فقط تن‌ش اندازه یک نوزاد است. نگاه‌ش به چشم من نگاه پخته‌ی بزرگ‌سالی است. وقتی داشتم ایمیل می‌زدم و آن‌طوری به‌م نگاه می‌کرد، یک لحظه خجالت کشیدم ازش. به‌ش گفتم: خُب چی کار کنم که تو آمدی دخترک یک مامان سرشلوغ شدی آخر؟

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

حمام

دو ماه و چند روزه است و دارم حمام‌ش می‌کنم.
آن‌قدری زورش زیاد شده است که وقتی روی دست‌م خواباندم‌ش تا توی وان‌ش پشت‌ش را بشورم، پاهاش را به‌شدت توی آب تکان بدهد و یک‌دفعه جفت‌پا بپره بالاو سعی کند از روی دست من بپرد توی آب!
باور نمی کنم این آدمی‌زاده فقط دو ماه و چند روزش است و آن‌قدر کامل شده است که از این شیطنت‌ها هم می‌تواند بکند! 

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

افسردگی بعد از زایمان

روزهای اول تولد بچه ‌آن‌قدر همه‌چیز زندگی آدم دگرگون می‌شود و زن به دنیای کاملا جدید و عجیبی باشدت پرتاب می‌شود که برای‌م سوال بود چرا فقط 80 درصد زن‌ها بعد از زایمان دچار افسردگی می‌شوند!

در واقع سوال اصلی من این بود که چطور آن 20 درصد بقیه نمی‌شوند؟! آخر بچه‌دار شدن یک‌باره آن‌قدر سبک زندگی آدم را دگرگون می‌کند که برایم‌م عجیب است 20 درصد زن‌ها می‌توانند خودشان را به سرعت با چنین تغییر عظمای عمیق و ریشه‌داری در زندگی وفق بدهند و از میزان شوک وارده افسرده نشوند.

الان که مامان فقط یک روز دیگر پیش ماست، دارم فکر می‌کنم که چه‌قدر حضورش در این مدت موثر است و با کشیدن بخشی از بار سنگین ماجرا و حمایت عاطفی و انجام بخش زیادی از مسئولیت‌هایی که می‌بایست خودم انجام می‌دادم، چقدر درجه انطباق‌پذیری من را با شرایط جدید زندگی‌م افزایش داد. در واقع به شکل معناداری هم افزایش داد؛ از افسردگی من در شرایط بعد از زایمان جلوگیری کرد و این کم نیست.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

زنم بر سینه و بر سر

گاهی حجم هیجان و خوشی آدمی‌زاد به مقداری می‌رسد که دست و پای آدم به چنان حرکاتی می‌افتد که حیران باید فکر کنی با این دست و پای از هیجان رقصنده چه کنی.
من چه می‌کنم؟ از خوشی و لذت زایدالوصف به سر و صورت‌م می‌زنم تا شاید بتوانم این حجم عظیم خوشی را در سلول‌های تن‌م جا بدهم.
این است حال این روزهای من؛ که دخترک دارد تلاش پایان‌ناپذیر و به طرز باورنکردنی شیرین و صادقانه‌ای برای حرف‌زدن می‌کند. 

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

خواب هفت‌ساعته دخترک دوماهه

دخترک دیشب حدود یک ربع به ده خوابید. من هم ده و نیم روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام را بستم، یک کم از خستگی‌م دربرود تا بتوانم تا دوازده شب که مرد می‌رسد خانه بیدار بمانم... با صدای مادرم که می‌گوید دخترک شیر می‌خواهد از خواب بیدار می‌شوم. 
ساعت پنج صبح است!
بیش از هفت ساعت است دخترک یک‌کله خوابیده است و من هم یک خواب به‌هم پیوسته هفت ساعته کرده‌م؛ جنس نایاب برای یک تازه‌مادر. 
به این دخترک دوماهه که آرام است و به من فقط آرامش و لذتی مدهوش‌کننده می‌دهد مفتخرم.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حسادت

سینه چپ من که پُرشیرتر است، خیلی خودمظلوم‌کن است. وقتی از سینه راست شیر می‌دهم، اشک‌ش در کسری از ثانیه سرازیر می‌شود.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در دوماه و ده روزگی اتفاق افتاد

امروز آن‌قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که من را انگشت به‌دهان گذاشت.

امروز چه من بودم پیش‌ش و چه نبودم، داشت با اصواتی که بیش از یک بخش دارند، بی‌وقفه حرف می‌زد. انگار داشت داستان بلندی را هی تعریف می‌کرد که کلی هم وسط تعریف‌کردن‌ش احساساتی می‌شد. من هم باهاش همراهی می‌کردم و ازش می‌خواستم ماجرا را با جزئیات بیشتری بگوید و او هم با هیجان تمام، زیر و بم کردن صدایش، بلند و کوتاه کردن‌ش و طولانی‌کردن و خنده‌ها و اخم‌هاش داستان‌ش را می‌گفت.

این مدل ارتباط‌ برقرار کردن را یک ماهی هست که یاد گرفته‌است. اما مساله این بود که امروز برای اولین بار دیگر صرفا از گریه یا خنده و نق و غر برای ارتباط با اطراف‌ش استفاده نکرد. در واقع امروز این ابزارها را به کلی کنار گذاشت و تلاش کرد احساس‌ها و خواسته‌هاش را با مجموعه‌ای از اصوات به‌هم‌متصل و پیوسته بیان کند.

من را می‌گویی؟ من چه حسی داشتم؟
یا داشتم همه جاش را بوس‌باران می‌کردم؛ از کف پا تا ساق‌ها تا زانوها تا پشت پا تا ران‌ها و یا داشتم از خوشی به سر و صورت خودم می‌زدم و از زور هیجان و خنده و لذت و خوش‌بختی از نفس می‌افتادم...

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

زبان‌آموزی

برای این دخترک دوماهه آواز می‌خوانم و چقدر تلاش می‌کند که با من همراهی کند! تا حدی لب‌هاش را مثل لب‌های من تکان بدهد و یا صداهایی تا حد امکانات موجودش، شبیه اصوات من از خودش دربیاورد. امروز با مرد، دوتایی، آوازی را با هم می‌خواندیم؛ درحالی‌که هر دو زل زده بودیم توی چشم‌های دخترک. از ذوق داشت پس می‌افتاد! به دهن جفت ما نگاه می‌کرد و هی صداهای ما را سعی می‌کرد تکرار کند و خنده‌های بلند می‌کرد؛ انگار که می‌فهمید ما هر دو خوشحال‌یم و انگار که از خوشحالی ما خوش و خرم بود.

زیباست این روزها و لحظه‌ها... این روزها که برای حرف‌زدن با ما، همه اعضای بدن‌ش را به یاری می‌گیرد. این روزها که اصوات تولیدی‌ش دیگر تک‌حرفی نیستند. این روزها که انگار بیشتر واضح می‌شود که هی می‌خواهد چیزی را بگوید و می‌فهمد که ما زبان‌ش را نمی‌فهمیم.

ای کاش به جای آن‌که او زبان ما را یاد می‌گرفت، ما زبان او را یاد می‌گرفتیم.