۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

آیا یک مادر، آدم هم هست؟

یعنی من حالا که بچه دارم، دیگر خودم آدم نیستم؟ دیگر لازم نیست کسی احوال خودم را بپرسد؟ دیگر لازم نیست کسی بپرسد چی دوست دارم؟ چرا ناراحت‌م؟ چرا خسته‌ام؟ چرا لباس قشنگ نمی‌پوشم؟ به چی فکر می‌کنم؟ چرا کم می‌نویسم؟ چرا کتاب نمی‌خوانم؟ چرا شام‌م را تمام نمی‌کنم؟ چرا بستنی نمی‌خورم؟ چرا زیر چشم‌هام گود افتاده این‌قدر؟ چرا هی اشک‌م دم مشک‌م است؟
همه -و این همه دقیقا یعنی همه- فقط مایل‎ند بدانند بچه‌م چه‌طور است؟ بزرگ شده است؟ چهاردست‌وپا می‌رود؟ حرف هنوز نمی‌زند؟ چه جور صداهایی از خودش درمی‌آورد؟ سرما نخورده؟ وزن‌ش چه‌قدر است؟ چرا سرش پوسته‌پوسته شده؟ چرا لپ‌هاش آویزان است؟

خودم هم یادم رفته است اصلا آخرین چیزی که خورده‌م ساعت شش بعدازظهر دیروز یه برش پیتزای کوچک بوده است و حالا دوازده ظهر است و هی دارم به بچه از دی‌شب شیر می‌دهم. یک دفعه احساس می‌کنم که دارم از گرسنگی بی‌هوش می‌شوم. تخم‌مرغ آب‌پز می‌گذارم. آن را که می‌خورم می‌فهمم که از خستگی هم دارم کج و کوله می‌شوم و یادم می‌افتد دخترک دی‌شب هی بلند شده است و شیر خواسته است. چقدر خواب‌لازم هستم. اصلا اینها یک طرف؛ یعنی من که شبانه‌روز دارم به یک موجود دیگر محبت می‌کنم، خودم احتیاج به هیچ محبت و توجهی ندارم دیگر؟

واقعا آدم‌ها چه فکری با خودشان می‌کنند؟ یعنی من به منبع لایزال محبت وصل‌م؟ از آسمان می‌آید خودش این‌همه انرژی؟ من دیگر آدمی‌زاده‌ای با جسم نیستم؟ یعنی من گرسنه و تشنه نمی‌شوم؟ من نباید توالت بروم؟ من نباید حمام کنم؟ من نباید هوا بخورم؟

۱ نظر:

  1. می دانم وقتی خسته هستی تمام این گلایه ها را می کنی . همه ی ما همینطور هستیم . همه ی ما مادرهای دست تنها. اما این روزها هم می گذرد و همین شب های نخوابیدن می شود خاطره برای ما مادرها . من ِِ مادری که حالا دیگر یک پسر 15 ساله دارم و تو مادری که یک دخترک نازنین کوچک داری .تک تک این ثانیه ها بعدها می شود یک حکایت تعریفی برای بچه هایمان وقتی مهربانانه نگاهمان می کنند و قدر مان را می فهمند. خیلی شیرین است آن روزها . منتطرشان باش.

    پاسخحذف