۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

از دنیای دیگر

صبح از خواب بیدار شده است. به‌ش لبخند زدم، او هم خندیده است. بلندش کردم که شیرش بدهم. بعد کنار خودم خواباندم‌ش؛ درحالی‌که محکم بغل‌ش کرده بودم. شروع کرده است به حرف‌زدن؛ تند و تند. دقیقا انگار که دارد به یک زبان دیگر چیزی را برای من تعریف می‌کند. صداش را بالا و پایین می‌برد و حتی چشم و ابروها را هم به تناسب تن صدا تغییر وضعیت می‌دهد! با جدیت تعریف می‌کند با یک جور لحن حق‌به‌جانب و اعتراضی نسبت به چیزی که به‌ش روا داشته شده است!

دخترجون! از خواب‌هات برام می‌گی؟ داری می‌گویی دی‌شب چی دیدی؟ از ماجراهای زندگی‌هات می‌گی؟ از دنیایی که از توش افتادی توی بغل من می‌گی؟ از رازهای مگو می‌گی؟

دخترک‌م! من بی‌چاره‌م که زبان تو را بلد نیستم... 

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

خوش‌گواری روزها

به من می‌گوید که ظرفیت‌م برای غم‌گین‌شدن و درغم‌ماندن زیاد است. به من می‌گوید باید بروم پیش روان‌شناس. به من می‌گوید موانع درونیِ سنگین و سرسختی برای اشاعه‌ی شادی در زندگی دارم. به من می‌گوید ویروس غم، مُسری است  توی خانه و یادم باشد که ویروس شادی هم البته مسری است.
ازمن می‌خواهد شاد باشم تا خانواده‌ی کوچک‌م شاد بشوند.

این چند روز به بهانه‌های ساده‌ای با هم خندیدیم. با دخترک بازی کردیم. بوس‌ش کردیم فراوان. قربان‌صدقه‌ش رفتیم زیاد. بالا و پایین انداختیم‌ش بی‌حد. با غش‌غش‌هاش به سقف آسمان چسبیدیم و با شیرین‌کاری‌ها و حرف‌زدن‌هاش فکر کردیم اگرچه ما بچه‌های این سن‌وسالی تا حالا ندیده‌ایم، اما مطمئن‌یم بچه‌ی ما از همه شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر و قورت‌دادنی‌تر است؛ فلذا ما خوشبخت‌ترین خانواده‌ی کوچک روی زمین‌یم.
..

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

روکم‌کنی

در روزگاران قدیم وقتی ریمل می‌زدم، به خودم می‌گفتم هم‌چین بد هم نیست این مژه‌ها، فقط کمی بور است و با ریمل، خوش می‌درخشد. حالا باید بزنم توی گاراژ؛ چون جلو دخترک چهارماهه‌ام باید بروم لنگ بندازم!

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

زنی که مادر می‌شود

زاییدن خیلی آدم را عوض می‌کند؛ نه تنها تن زن را کاملا دگرگون می‌کند و به شکل جدیدی درمی‌آورد،‌ حتی برای اجزای صورت هم یک اتفاقاتی می‌افتد. صورت زن‌هایی که بچه‌ای زاییده‌اند، به‌وضوح فرق دارد با آنهایی که نزاییده‌اند و البته با صورت خودشان قبل از اینکه بزایند. نمی‌دانم دقیقا چطور می‌شود این تفاوت را توضیح داد. زنی که زاییده، خطوط چهره‌ش نرم‌تر و منحنی‌تر می‌شود. ابروهای صاف یا هشتی‌ش، قوس‌دار می‌شود. نگاه تیزش توی چشم‌ها قِل می‌خورد و قِل می‌خورد و بعد به کسی اصابت می‌کند؛ این‌طوری تیزی نگاه گرفته می‌شود.
درباره تفاوت در فیزیولوژی بدن زن و هم‌چنین خصوصیات روحی و روانی که دیگر بحث‌های مفصل می‌شود کرد.

باید اعتراف کنم به نظرم زن لزوما در چهره‌ی جدیدش، زیباتر نمی‌شود؛ اما قطعا آرامش‌بخش‌تر می‌شود؛ زنی که مادر است.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

لباس‌ صورتی

بعضی‌ها دخترک یا عکس‌ش را که می‌بینند، فکر می‌کنند پسر است! نمی‌دانم دقیقا چرا. از هر کسی هم می‌پرسم چرا این فکر را می‌کند، جواب خیلی دقیقی نمی‌تواند بدهد.
فکر می‌کنم شاید به دلیل نوع لباس پوشاندن به‌ش باشد (هرچند که یکی توی لباس صورتی هم گفت که چه پسر خوشگلی!) یا به دلیل اینکه هی برای خودم مهم بوده است که این بچه را در کلیشه‌های رایج زن-زنانه بزرگ نکنم و حواس‌م به این چیزها خیلی باشد. مثلا اینکه من اصلا لباس صورتی‌رنگ براش نخریدم و تا جایی که توانستم به دیگران هم گفتم که لباس صورتی براش نخرند. هرچند الان مقادیر معتنابهی لباس صورتی دارد؛ اما اینها همه‌شان هدیه از طرف کسانی است که دیگر روی‌م نشده است برای‌شان تعیین تکلیف کنم که رنگ لباسی که برای بچه من می‌خرید چطوری باشد و چطوری نباشد!
از طرف دیگر این روزها که دخترک خیلی به کارتون نگاه‌کردن علاقه نشان می‌دهد، سعی می‌کنم از دوسری کارتون پرهیز کنم؛ یکی آن‌هایی که دوبله فارسی‌شان خیلی لاتی و چاله‌میدانی از آب درآمده است و یکی کارتون‌های زیبای خفته و سیندلارایی که قهرمان زن داستان همیشه لباس چین‌دار می‌پوشد و به دنبال مردی است که بیاید و ببردش و خوشبخت‌ش کند.
*
از یک طرف خوشحال‌م که بچه خیلی شبیه دخترها نیست و از یک طرف هم نگران.
من از دخترشدن بچه‌م احساس خوبی دارم و واقعا دل‌م می‌خواهد خودش هم روزگاری از زن‌بودن‌ش حس خوبی داشته باشد و احساس جنس‌ِدوم‌بودن و اجحاف به‌ش دست ندهد.
دوست ندارم این دقت یا شاید هم وسواسِ من، توی شکل‌گیری هویت جنسیتی، بچه را از طرف دیگر بام بندازد پایین؛ یعنی آن‌قدر نخواهم در قالب کلیشه‌های جنسیتی فرو برود که خودش هم بعدا از زن‌بودن‌ش احساس راحتی نداشته باشد.

کار آسانی نیست راه‌رفتن روی این لبه تیغ‌مانند.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

و کمی عشق‌تر

امروز دست راست‌ش را آورده بالا، انگشت‌هاش را از هم باز کرده و دارد با دست‌ش حرف می‌زند. گاهی صداش را می‌برد بالا و گاهی می‌آورد پایین. حتی گاهی می‌خندد و یا غر می‌زند! با دست‌ش مثل یک کاراکتر زنده ارتباط برقرار می‌کند.


دارد کم‌کم چیزها را که می‌بیند، با دست می‌گیرد. پتوی روتختی ما نقش بوته جقه‌ای آبی و قهوه‌ای است. خیلی آن را دوست دارد. همیشه توجه ویژه به این پتو داشت و باهاش حرف می‌زند. دو روز است که پتو را می‌گیرد و می‌کند توی دهن‌ش. البته اولین چیزی را که به دست گرفت، روزنامه بود سه روز پیش.

و باز هم بوس، بوس، بوس که معجزه‌گر است. وقتی شکم‌ش را بوس‌های پشت سرهم و ملچ‌ملوچی می‌کنم، غش غش خنده است. وقتی کف پاهاش و زانوهاش و پشت گردن و پشت گوش‌هاش را بوس می‌کنم، چشم‌های بسته است و لبخند شیرین و عمیق.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

عجیب‌العجبا

دخترک توی هال خوابیده‌است. من هم رفته‌م توی اتاق خواب و خواب‌م برده است. دارم خواب می‌بینم. دقیقا همان وسط‌های مهم‌ش هستم که هی می‌خواهم بدانم آخرش چه می‌شود. صدای گریه دخترک بلند می‌شود. از روی تخت بلند می‌شوم. می‌روم توی هال. دخترک را بغل می‌کنم و سینه‌م را می‌گذارم توی دهن‌ش. بعد از چند لحظه از خواب بیدار می‌شوم!
در انجام همه این کارها من خواب خواب بوده‌م و حتی این وسط داشته‌م ادامه‌ی خواب‌م را هم می‌دیده‌م!

و این اتفاقی است که بارها، به‌ویژه شب‌ها که من خیلی هم خواب می‌بینم، زیاد می‌افتد. من گاهی ادامه خواب‌هام را وقتی بچه دارد شیر می‌خورد می‌بینم!
و من مطمئن‌م همان‌طور که مثلا شیر توی سینه‌های مادر جاری می‌شود، سیستم مغز مادر هم چند تا از سیم‌هاش جابه‌جا می‌شود. یا اینکه حتی شب‌ها وقتی خواب خواب‌م؛ یک‌باره از خواب بیدار می‌شوم؛ حتی اگر وسط یک خواب جالب هم باشم و به محض اینکه من بیدار می‌شوم، دخترک هم بیدار می‌شود. البته این بیدارشدن من فقط بازکردن چشم‌هاست نه اینکه صدایی دربیاورم یا حرکتی بکنم.
دقیقا چند ثانیه یا چند دهم‌ثانیه قبل از دخترک، من بیدار شده‌م.

و در این، نشانه‌هایی‌ست برای آنانی که اهل تفکرند!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

من خیلی غمگین‌م که این فکرها را می‌کنم

چرا باید فکر کنیم بچه‌های ما از ما خوش‌بخت‌تر می‌شوند؟
چه داده‌هایی چنین گزاره‌ای را اثبات می‌کند؟
چرا باید فکر کنیم بچه‌های ما -به‌خصوص دختران ما- می‌توانند زندگی زیباتری از مادران‌شان داشته باشند؟
می‌توانند انسان‌های آزاده‌تری باشند؟ انسان‌هایی که هیچ‌کس حق نداشته باشد آنها را مورد ستم  یا تحقیر قرار بدهد؟
چرا باید فکر کنم دخترک‌م وقتی بزرگ شد از من زن خوش‌بخت‌تری می‌شود؟

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

وقتی تمام روز زبان‌م نمی‌چرخد که با دخترک حرف بزنم،
وقتی تمام روز دست‌هام آن‌قدر کرخت است که برای بازی با دخترک نمی‌توانم تکان‌شان بدهم،
می‌فهمم که خشونت چیزی را در عمیق‌ترین لایه‌های روح‌م سوزانده است و خاکستر کرده است.
و من می‌ترسم از این‌همه خاکستر که جابه‌جای گوشه و کنار روح‌م پنهان‌شان کرده‌م...

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

چه خوشگل شدم امشب

مادر یک بچه باید خوشگل باشد. مادر یک بچه باید شاد باشد. مادر یک بچه باید احساس ارزشمندبودن بکند تا بتواند حس شادمانی و اعتماد به نفس را به بچه کوچولوش منتقل کند.
این است که من امروز رفتم موهام را کوتاه کوتاه کردم و خیلی خوشگل شدم و شاد شدم؛ هرچند که میزان موهای سفید سرم باورنکردنی است. انگار که با واقعیتی از خودم روبه‌رو شدم. انگار که تازه به‌چشم هم دیدم که این چند ساله اخیر چه‌طور گذشت...

و این است که دخترک وقتی برای اولین بار به چهره‌م -که حالا تفاوت قابل ملاحظه‌ای با قبل کرده است- نگاه کرد، بعد از چند لحظه سکوت -و احتمالا تعجب و احساس ناآشنایی- شروع به خنده‌های بلند کرد!
هی گفتم: خوشگل شدم؟
هی خندید و خندید و خندید.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

آتشفشان

خواهرک می‌گوید خودت را داری می‌کشی از احساسات! من کسی را ندیدم دیگر این‌قدر سر بچه‌دارشدن احساساتی شده باشد.
بعد دختردایی‌م را مثال می‌زند که یک دخترشش ماهه دارد. بعد زن برادر فلانی را مثال می‌زند که یک دختر پنج ماهه دارد. بعد دوست‌ش را مثال می‌زند که یک دختر دو ساله دارد.
می‌گوید کلا میزان قَلَیان احساس در من بالاست و دارم کم‌کم خودم را از عاشقانگی به دخترک می‌کشم!
می‌گویم اولا که دلیلی ندارد مردم جلوی تو ابراز احساسات برای بچه‌هاشان بکنند بعد هم اینکه من تازه هی جلو خودم را می‌گیرم پیش شما ابراز احساسات نکنم چون دورید و هی فکر می‌کنم دل‌تان می‌سوزد که نمی‌توانید دخترک را ببینید و بغل‌ش کنید و بچلانیدش.
کجایی ببینی که بعضی روزها از شدت و حجم احساسات به گریه می‌افتم؛ از بس که دوست‌ش دارم. از بس که دوست‌ش دارم. از بس که دوست‌ش دارم!
خواهرک! راه‌ت دور است و هنوز احساسات من را به این بچه ندیده‌ای!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

مرا ببر، مرا ببر به دورها و دورها، به سرزمین نورها

هی دختر
هی عزیزِدل
هی زیباترین
هی خوب‌ترین
هی خندان‌ترین
هی  خوش‌اخلاق‌ترین
هی آرامِ دل

من را می‌بری به ناکجاآباد؛ وقتی همه‌ی تن‌ت را -از کف پاها تا انگشتای پا تا ساق و تا زانوها تا ران‌های چاقالو و تا شکم و دست‌ها و بازوها و گردن و لب‌ها و دماغ و پیشانی-غرق بوسه‌های مدام می‌کنم و چشمات را از خوشی می‌بندی و خنده‌های بلندت از روی سر روح من می‌گذرد. مرا می‌بری به ناکجاآبادها.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

خجالت

می‌گذارم‌ش روی تخت خودمان تا لباس‌هام را عوض کنم. هی نق می‌زند. صدای‌م را از حد معمول بلندتر می‌کنم و می‌گویم که باید به حقوق من هم احترام بگذارد و اجازه بدهد الان با خیال راحت لباس‌هام را عوض کنم و من به اندازه کافی برای او وقت می‌گذارم و باید به من حق بدهد که کارهای خودم را هم با خیال راحت انجام بدهم.
ساکت می‌شود. سرش را به یک طرف کج می‌کند و با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد لبخند می‌زند. چشم‌های ثابت‌م را روی صورت‌ش که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد.
تا لباس‌هام را بپوشم، هر بار که به‌ش نگاه می‌کنم، لبخند می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد.
عین بچه‌هایی که می‌دانند کار بدی کرده‌اند!
واقعا این موجود فقط تن‌ش است که هنوز کوچک است. یک آدم کامل با درک و شعور کامل توی این تن کوچولو جا خوش کرده است.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

گیاه عشقه

زیر سینه خواب‌ش می‌برد. از بغل‌م که جداش می‌کنم نق می‌زند و بلندش که می‌کنم، آرام می‌گیرد.
روی شانه‌م می‌گذارم‌ش. آرامِ آرام. دست‌هاش از پشت شانه‌م آویزان می‌شود.
چشم‌هاش بسته است و نفس‌هاش که عمیق‌تر می‌شود، می‌فهمم که خواب رفته است.
با هر نفس‌ش حس می‌کنم یک اپسیلون از فاصله تن‌ش با تن‌م کمتر شده است.

چیزی نمی‌گذرد که در من ته‌نشین می‌شود. 

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

این روزها

گذاشتن آشغال دم در موهبت بزرگی است و شاشیدن بزرگ‌ترین فرصت آرمیدن.
ای کاش یکی در خانه‌م را می‌زد و می‌گفت: بچه را بده به من. تو برو بخواب.

پ.ن. دخترک شش کیلو شده است!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

بازی چشم‌هامان و لب‌هامان

شیر می‌خورد. سرم را می‌کشم عقب تا چشم‌های جدی‌ش را که دارد به روبه‌رو نگاه می‌کند، ببینم.
متوجه می‌شود. دهن‌ش را می‌کشد عقب، به چشم‌هام نگاه می‌کند و لب‌خند می‌زند.
و این بازی چشم‌ها و لب‌ها را هزاربار با هم ا دامه می‌دهیم و حال‌ش را می‌بریم.

دارم درس می‌خوانم. گذاشته‌مش توی صندلی چرخان‌ش. دارد انگشت‌هاش را می‌کند توی دهن‌ش و با خودش حرف می‌زند.
هر بار سر بلند می‌کنم ببینم دارد چی کار می‌کند، می‌بینم دارد به من نگاه می‌کند و با بلندکردن سرم به‌م لب‌خند می‌زند.
دخترک سه‌ماهه انگار که مادرم است یا پدرم است!
لب‌خندش لب‌خند رضایت و تائید است!

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

آروغ‌شناسی

وقتی بعد از شیرخوردن یک‌دفعه با گریه شدید یا حتی نیمه‌شدید از خواب بیدار می‌شود، یعنی آروغ دارد.
وقتی حتی دو ساعت هم از شیرخوردن‌ش گذشته است و به محض افقی کردن‌ش برای شیردادن، جیغ و داد سر می‌دهد، یعنی آروغ دارد.
وقتی وسط شیرخوردن هی سینه را می‌گیرد و ول می‌کند و یا هی یک مِک می‌زند و هی سینه را تُف می‌کند بیرون، یعنی آروغ دارد.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

این دل این دل این دل

تیش‌.تیش.تیش گرفته...
دخترک قاه‌قاه می‌خندد و لب‌هاش چه‌همه باز می‌شوند به خاطر طنین صدای تیش.تیش.تیش.
قاه‌قاه‌ش درون‌م را از شعف تهی می‌کند و صدای خنده‌های بلندش است که در درون تهی‌‌شده‌ی من منعکس می‌شود و می‌پیچد و می‌کوبد توی دیوارهای تن‌م و روح‌م.