صبح از خواب بیدار شده است. بهش لبخند زدم، او هم خندیده است. بلندش کردم که شیرش بدهم. بعد کنار خودم خواباندمش؛ درحالیکه محکم بغلش کرده بودم. شروع کرده است به حرفزدن؛ تند و تند. دقیقا انگار که دارد به یک زبان دیگر چیزی را برای من تعریف میکند. صداش را بالا و پایین میبرد و حتی چشم و ابروها را هم به تناسب تن صدا تغییر وضعیت میدهد! با جدیت تعریف میکند با یک جور لحن حقبهجانب و اعتراضی نسبت به چیزی که بهش روا داشته شده است!
دخترجون! از خوابهات برام میگی؟ داری میگویی دیشب چی دیدی؟ از ماجراهای زندگیهات میگی؟ از دنیایی که از توش افتادی توی بغل من میگی؟ از رازهای مگو میگی؟
دخترکم! من بیچارهم که زبان تو را بلد نیستم...
دخترجون! از خوابهات برام میگی؟ داری میگویی دیشب چی دیدی؟ از ماجراهای زندگیهات میگی؟ از دنیایی که از توش افتادی توی بغل من میگی؟ از رازهای مگو میگی؟
دخترکم! من بیچارهم که زبان تو را بلد نیستم...