عاشقانهترین کارش این است که با دو تا دستهاش دو طرف صورت منو بگیرد و لبها و لپهام را تفمالی کند.
۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه
۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۴, سهشنبه
یازده ماهگی
از امروز که دقیقا یازده ماهه شد، هر بار که کلمههای "مامان"، "بابا"، "بهبه"، "اوه" و مثل اینها را گفتیم، تکرار کرد.
قبلترها از هر چند بار، یک بارش را تکرار میکرد.
امروز از بس "بابا"، "بابا" کرد، باباش را برد آسمان هفتم و جایی آنورتر حتی.
۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه
سیاستمدار
وقتی کاری میکند که نباید بکند، نگاهش میکنم؛ بیحرف و بیلبخند.
مثلا بلند شده و دستهاش را گرفته به موهای من تا تعادل خودش را حفظ کند و من دردم میآید.
نگاهش میکنم. به روبرو خیره میشود؛ درحالیکه مثلا صورتش بیش از بیست سانت از صورت من فاصله ندارد.
اصلا به من نگاه نمیکند. همانطور که به روبرو خیره شده است، دارد با خودش با جدیت حرف میزند.
من همچنان ساکت و صامت نگاهش میکنم.
بعد از چند لحظه احساس میکنم خودش فهمیده است و دیگر بس است.
به محض اینکه فکر میکنم باید دوباره مهربان باشم، نگاهش را از روبرو میندازه روی صورت من. میخندد و خودش را پرت میکند توی بغلم.
مثلا بلند شده و دستهاش را گرفته به موهای من تا تعادل خودش را حفظ کند و من دردم میآید.
نگاهش میکنم. به روبرو خیره میشود؛ درحالیکه مثلا صورتش بیش از بیست سانت از صورت من فاصله ندارد.
اصلا به من نگاه نمیکند. همانطور که به روبرو خیره شده است، دارد با خودش با جدیت حرف میزند.
من همچنان ساکت و صامت نگاهش میکنم.
بعد از چند لحظه احساس میکنم خودش فهمیده است و دیگر بس است.
به محض اینکه فکر میکنم باید دوباره مهربان باشم، نگاهش را از روبرو میندازه روی صورت من. میخندد و خودش را پرت میکند توی بغلم.
۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه
خوشبختی مطلق
وقت خوابش است. اول روی تخت ما با هم بازی میکنیم و میخندیدم.
بازی کردن و خندیدن قبل از خواب، تکنیک من به جای کتاب خواندن و قصه گفتن است!
احساس میکنم کمکم دارد خسته میشود. چشمهام را میبندم تا او هم بخوابد.
میآید سرش را میگذارد روی بالش کنار سر من؛ دستش را هم میندازد دور گردنم.
مگر میتوانم چشمم را بسته نگه دارم؟ دوباره شروع به پیچیدن درهم و غش و ضعف رفتن میکنیم.
بازی کردن و خندیدن قبل از خواب، تکنیک من به جای کتاب خواندن و قصه گفتن است!
احساس میکنم کمکم دارد خسته میشود. چشمهام را میبندم تا او هم بخوابد.
میآید سرش را میگذارد روی بالش کنار سر من؛ دستش را هم میندازد دور گردنم.
مگر میتوانم چشمم را بسته نگه دارم؟ دوباره شروع به پیچیدن درهم و غش و ضعف رفتن میکنیم.
۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه
سلسلهمراتب
خواب دیدهم که نورانی شدهم.
مرد میگوید: من فکر میکردم این بچه پیامبر است؛ از بس که از روز دنیا آمدنش هی میخواست چیزی به ما بگوید. حالا کمکم مادرش دارد ادعای پیامبری میکند.
گفتم: اگر فکر میکردی بچه پیامبر است، باید حالا فکر کنی آن کسی که این بچه را زاییده، پس چیه.
گفت: اوه، اوه! همینطوری پیش بروید که الان مادر تو باید ادعای خدایی کند.
مرد میگوید: من فکر میکردم این بچه پیامبر است؛ از بس که از روز دنیا آمدنش هی میخواست چیزی به ما بگوید. حالا کمکم مادرش دارد ادعای پیامبری میکند.
گفتم: اگر فکر میکردی بچه پیامبر است، باید حالا فکر کنی آن کسی که این بچه را زاییده، پس چیه.
گفت: اوه، اوه! همینطوری پیش بروید که الان مادر تو باید ادعای خدایی کند.
۱۳۹۰ تیر ۲۱, سهشنبه
عریانم کنی، میترسم
دارد روی زمین بازی میکند. روبروش نشستم و نگاهش میکنم.
به چشمهام نگاه میکند؛ چشمهاش را تنگ میکند، کمی سرش را رو به جلو خم میکند و عمیق میشود توی چشمهام.
جوری نگاهم میکند که انگار دارد از سوراخ کلید، داخل خانه را میبیند...
میترسم جای قصر رویاهاش، خانه خانم هاویشام ببیند.
شکلک درمیآورم، حواسش را پرت کنم.
چشمش را از روی سوراخ کلید برمیدارد و میخندد.
به چشمهام نگاه میکند؛ چشمهاش را تنگ میکند، کمی سرش را رو به جلو خم میکند و عمیق میشود توی چشمهام.
جوری نگاهم میکند که انگار دارد از سوراخ کلید، داخل خانه را میبیند...
میترسم جای قصر رویاهاش، خانه خانم هاویشام ببیند.
شکلک درمیآورم، حواسش را پرت کنم.
چشمش را از روی سوراخ کلید برمیدارد و میخندد.
۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه
درد
من و دخترک توی هال بودیم.
مرد تو اتاق بود؛ اتاقی که معمولا سهتایی با هم توش بازی میکنیم. میخواست درس بخواند.
دخترک چاهار دست و پا از هال رفت به سمت اتاق.
یک لحظه دیدم نیست. رفتم بیاورمش تا مرد کارش را بکند.
تا برسم به آنجا، شنیدم که دارد میکوبد به در بسته.
رسیدم. دیدمش؛
ایستاده بود. دست چپش را گذاشته بود روی در. سرش پایین بود و با دست راست داشت به در میکوبید. سرش پایین بود. سرش را پایین انداخته بود. صحنه، ویرانکننده بود.
پریدم بغلش کنم.
در کسری از ثانیه بغضش ترکید. همچنان به در میکوبید. گریه عمیقش، یکی از بدترین گریههایی بود که تا حالا ازش دیدهم.
محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
احساس ناامنی کرده بود.
احساس بیپناهی کرده بود.
احساس تلخ و عمیق بیپناهی، از شیوه گریهکردنش معلوم بود.
چهقدر گریهش شبیه گریههای من بود.
مرد تو اتاق بود؛ اتاقی که معمولا سهتایی با هم توش بازی میکنیم. میخواست درس بخواند.
دخترک چاهار دست و پا از هال رفت به سمت اتاق.
یک لحظه دیدم نیست. رفتم بیاورمش تا مرد کارش را بکند.
تا برسم به آنجا، شنیدم که دارد میکوبد به در بسته.
رسیدم. دیدمش؛
ایستاده بود. دست چپش را گذاشته بود روی در. سرش پایین بود و با دست راست داشت به در میکوبید. سرش پایین بود. سرش را پایین انداخته بود. صحنه، ویرانکننده بود.
پریدم بغلش کنم.
در کسری از ثانیه بغضش ترکید. همچنان به در میکوبید. گریه عمیقش، یکی از بدترین گریههایی بود که تا حالا ازش دیدهم.
محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
احساس ناامنی کرده بود.
احساس بیپناهی کرده بود.
احساس تلخ و عمیق بیپناهی، از شیوه گریهکردنش معلوم بود.
چهقدر گریهش شبیه گریههای من بود.
۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه
برابری
دستهاش را میگذارد روی شانههای من و از جاش بلند میشود.
آن دو تا دستهای کوچولو را روی دو تا شانه من.
من نشسته و او ایستاده؛ چشمدرچشم میشویم.
آن دو تا دستهای کوچولو را روی دو تا شانه من.
من نشسته و او ایستاده؛ چشمدرچشم میشویم.
۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه
چشماتو وا کن
ساعت از یک و نیم نصفه شب گذشته است و ما از خانه دوستی میآییم.
من رانندگی میکنم و مرد عقب کنار صندلی دخترک نشسته است.
کمکم بیدار شده است و گریه میکند. لالایی براش میخوانم.
خیابانها کاملا خلوت است و جادهها پهن شدهاند.
من رانندگی میکنم و مرد عقب کنار صندلی دخترک نشسته است.
کمکم بیدار شده است و گریه میکند. لالایی براش میخوانم.
خیابانها کاملا خلوت است و جادهها پهن شدهاند.
کمکم میبینم که خودم از بالا دارم به زنی نگاه میکنم که رانندگی میکند اما حواسش به جاده و ماشین نیست و زنی را میبینم که لالایی میخواند و صداها آنچنان در درونش صدا میکنند که انگار از روز ازل این لالایی با گِل او سرشته شده است.
خودم را میبینم که هیچکدام ازاینها نیستم و دارم از فاصله به زنی نگاه میکنم که نه حواسش به جاده است و نه به لالایی؛ اما دارد رانندگی میکند و از درونش لالایی میخواند.
به زن نگاه میکنم. فاصله دارم از او. انگار یکی به جای او حواسش هم به جاده است و هم به لالایی.
خودش کجاست؟
شاید دارد از بالا خودش را زیر نظر میگیرد.
تا برسیم خانه دارم به او نگاه میکنم؛
جاده از صدای لالایی زن پهنتر میشود.
۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه
وقتی که خواب است
چه چیزی در این عالم زیباتر از یک فرشته کوچک است، در حالیکه به پهلوی راست خوابیده و دست چپش به آرامی روی ران کوچکش جا خوش کرده است؟ فرشتهای که لباس سفید تنش است و ملافه سفید گلگلیش از کمر تا پاهاش را پوشانده است و پاهای چاقالوی خوشمزهش از زیر ملافه بیرون افتاده است و انگار که آرامش همه عالم ریخته در پلکهای بستهش و دهان نیمهبازش.
آن دست کوچک روی ران پا، آن چشمها و مژههای افتاده، آن دهن، آن انگشتان دراز پاها، آن عشق که از سراپای تنش توی اتاق ریخته است، میپرد توی قلبم؛ از قلبم سر ریز میکند توی همه تنم و کشیده میشود توی همه اتاقها و همه خانه.
آن دست کوچک روی ران پا، آن چشمها و مژههای افتاده، آن دهن، آن انگشتان دراز پاها، آن عشق که از سراپای تنش توی اتاق ریخته است، میپرد توی قلبم؛ از قلبم سر ریز میکند توی همه تنم و کشیده میشود توی همه اتاقها و همه خانه.
۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه
لطفا ایمان بیاورم که این موجود به اطرافش به شکلی مطلق، آگاه است
توی دستشویی ناخنهام را میگیرم. دستهام را که میشویم، میخواهم بیایم بیرون که میبینم چاهار دست و پا آمده پاهای منو بغل کرده است. بغلش میکنم و ماچمالی.
از در دستشویی که میخواهیم بیرون بیاییم، دستهاش را میگیرد به چارچوب در. دستهاش را آرام از روی چارچوب برمیدارم. یک قدم که از دستشویی خارج میشویم، توی بغل میچرخد و خودش را به طرف دستشویی پرتاب میکند.
بوسش میکنم و میگویم چی شده است که عاشق دستشویی شده است.
به اتاق نشمین که میرسیم، فکر میکنم چکش کنم.
پوشکش را کثیف کرده است.
پ.ن. امروز هم دیدم خودش چاردست و پا رفته توی دستشویی و بلند شده دستش را گرفته جلوی وان حمام و ایستاده. هر وقت لازم است پوشکش را عوض کنم، توی وان حمام میشورمش. خودش جلوجلو رفته بود سرجاش ایستاده بود و منتظر بود من بیایم پیداش کنم و بشورمش!
پس کی با من حرف میزنی جان دل؟
از در دستشویی که میخواهیم بیرون بیاییم، دستهاش را میگیرد به چارچوب در. دستهاش را آرام از روی چارچوب برمیدارم. یک قدم که از دستشویی خارج میشویم، توی بغل میچرخد و خودش را به طرف دستشویی پرتاب میکند.
بوسش میکنم و میگویم چی شده است که عاشق دستشویی شده است.
به اتاق نشمین که میرسیم، فکر میکنم چکش کنم.
پوشکش را کثیف کرده است.
پ.ن. امروز هم دیدم خودش چاردست و پا رفته توی دستشویی و بلند شده دستش را گرفته جلوی وان حمام و ایستاده. هر وقت لازم است پوشکش را عوض کنم، توی وان حمام میشورمش. خودش جلوجلو رفته بود سرجاش ایستاده بود و منتظر بود من بیایم پیداش کنم و بشورمش!
پس کی با من حرف میزنی جان دل؟
اشتراک در:
پستها (Atom)