۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

تانگو

<iframe width="480" height="390" src="http://www.youtube.com/embed/MUnhQOZcqE0" frameborder="0" allowfullscreen></iframe>

این آهنگ نامجو را می‌گذاریم، با هم می‌رقصیم.
دخترک توی بغل من، دو دست‌ش پشت شانه‌های من، دست راست من پشت کمرش و دست چپ‌م پشت گردن‌ش کمی به پایین‌تر.
با آهنگ پیچ‌وتاب می‌خوریم.
من زمزمه می‌کنم توی گوش او.
او می‌خندد توی گوش من.

مست مست مست‌یم از رقص دونفره‌مان.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

هیچ‌کس اندازه یک بچه این‌قدری جرات برداشتن قدم‌های به این بزرگی را ندارد؛ وقتی هنوز راه رفتن هم نمی‌تواند حتی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

اسمایلی ابرو بالا

دو شب پیش ساعت از 11 هم گذشته بود و نخوابیده بود.
گذاشتم‌ش روی تخت‌ش و روش یک ملافه نازک کشیدم که بخوابد.
آمدم بیرون که دیدم دارد گریه می‌کند. قاعدتا چند لحظه‌ای این غر و لند ادامه پیدا می‌کرد و خواب‌ش می‌برد.
احساس کردم زود صداش قطع شده است. رفتم ببینم که به همین زودی خواب‌برده است؟
دیدم بلند شده از جاش، ایستاده و دو تا دست‌ش را گرفته به لبه تخت و تا من را دیده است توی چارچوب در، دارد هی می‌خندد: هه‌هه هه‌هه‌هه‌هه‌‌هه هه‌هه‌هه
این اولین بار بود که همچین شیرین‌کاری‌ای نشان می‌داد. اول ترسیدم که ای وای، اگر می‌افتاد چی؛ بعد که دیدم دارد به من هرهر می‌خندد، مرد را صدا کرده‌م، دو تایی کنار هم نشسته‌یم و داریم قربون‌صدقه‌ش می‌رویم.
آن هم روی پا شاد و شنگول و هوشیار ایستاده است. به ما دو تا نگاه می‌کند و هی می‌گوید: هه هه‌هه‌هه هه‌هه‌هه‌هه‌هه‌هه هه هه هه 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

سیل و طوفان

دخترجون‌م ببخش منو.
نتوانستم جلو خودم را بگیرم.
وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و تو نشسته بودی و بعد بلند شدی و خودت را انداختی روی دل من، آن‌چنان هیجان و شوق بی‌اختیار و سیل‌آسایی به من دست داد که با اینکه سرمای سختی خورده‌م و گلوم چرک کرده است، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و همه سر و صورت و گردن و دست و پات را غرق بوس‌های گرم نکنم.
اگر سرما خوردی، ببخش منو. خب؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

حیات

سایه دست‌ها و تن‌ش از سایه دست‌های من پررنگ‌تر و مشخص‌تر و قوی‌تر است؛
انگار که چگالی نیروی زندگانی در وجودش از من خیلی بیش‌تر است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

منتهی‌الیه

ساعت 11.30 شب است. شیر می‌خورد اما باز خواب‌ش نمی‌برد. می‌دانم خواب‌ش می‌آید.
می‌روم بغل‌ش می‌کنم. محکم همه خودش را به همه من می‌چسباند و دو تا دست‌هاش را می‌اندازد روی شانه‌های من.
خسته‌تر از آنی است که مثل همیشه تند بچرخه به طرف بیرون، وقتی بغل‌ش می‌کنم.
همان‌طور می‌ماند. خودش در من و دست‌هاش آویزان‌شده از شانه‌های من.
نگاه‌ش که می‌کنم، چشم‌هاش باز باز است.
روی تخت می‌نشینم و آرام به عقب و جلو می‌روم و آهنگی را با صدایی از درونی‌ترین نقطه گلوم -جایی زیر جناق سینه- براش زمزمه می‌کنم؛ عین ذکرهای مانترا.
در من تن‌ش کم‌کم حل می‌شود.
سرش را می‌گذارد روی شانه راست‌م.
صورت‌ش به سمت صورت من است. سرم را که آرام بچرخانم، لب‌هام روی صورت‌ش می‌رود.
چشم‌هاش بسته می‌شود. انگار هزار سال است به خواب رفته است.
من جلو و عقب می‌روم و ذکر آهنگین‌م را می‌گویم.
اگر بگویند در این حال بمیر، آرزوی دیگری ندارم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

یک هفته‌ای هست که می‌تواند از حالت خوابیده بنشیند و زور بزند و خودش را بالا بکشد تا بایستد.
اگر هم‌چین موجود کوچولوی کوتاه‌قدی راه بیفتد و برای خودش قدم هم بزند، حتما از خنده خودم را می‌کُشم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

بقچه چهل تیکه من

بردیم‌اش عکاسی. یک بچه دیگر دید تقریبا هم‌سن و سال خودش. مادر بچه آوردش نزدیک پیش این شنبلیله خانوم من.
تا بچه را دید شروع کرد به قاه‌قاه خنده. دست بچه را دو دستی گرفته بود و هی می‌خندید. آن بچه احساس غریبگی می‌کرد. خودش را هی عقب می‌کشید و هن‌هن می‌کرد. هر چی آن خودش را بیشتر عقب می‌کشید و وحشت‌زده نگاه می‌کرد، این خنده‌هاش بلندتر می‌شد...
امروز دوست‌م گفت: بیا این هم بچه اجتماعی. حالا هی تو بگو می‌خوام دور و بر بچه‌م شلوغ باشد که اجتماعی بشود.
بعد گفت این بچه بی‌نظیره. اصلا بقچه‌ی هوش و شعور و فهم و آگاهی است. اصلا برای خودش یک‌پارچه آدم باشخصیت است.
ماجرای شکستن در را به‌ش گفته بودم. امروز می‌گفت با این شخصیتی که از بچه‌ت سراغ دارم، به نظرم داشته است همان موقع دنبال کلید می‌گشته بیاید در را برای تو باز کند، ولی احتمالا فقط قدش به قفل در نمی‌رسیده و هاج و واج مانده بوده که مامان من دارد چی کار می‌کنه از پشت در.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

خانوم و آقای آشنا پسر دوم‌شان سه ماه قبل دنیا آمده است. می‌رویم دیدن‌ش. پسرک ناز و زیبا و دوست‌داشتنی و خنده‌رویی است.
دخترک را بغل می‌کنم تا نزدیک پسرک باشد و مثل هر وقت دیگری که بچه کوچک می‌بیند، شاد بشود و  ابراز احساسات کند.
اما دخترک همه حواس‌ش به خانوم آشناست که بین همه حاضران با لباس‌های خاکستری و مشکی و سورمه‎‌ای، ژاکت قرمز پوشیده است.
می‌گویم دخترک انگار به مادر بچه بیشتر از خود بچه علاقه‌مند است.
خانوم آشنا با خنده و با صدای بلند می‌گوید: آخه می‌دونه من پسر دارم! حواس‌ش خوب جَمعه!
آخر منی که در حد امکان، لباس‌های سفید و سبز و زرد تن دخترک می‌کنم، چی بگویم به این خانوم؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

می‌پرسد دوست دارم وقت‌هایی را که شیرش می‌دهم؟
می‌گویم که دوست دارم.
می‌گوید که او دوست نداشته است.
می‌گوید که دوست داشته هرچه زودتر بچه‌هاش را از شیر بگیرد. برای اینکه احساس حیوانی به‌ش دست می‌داده است. احساس می‌کرده مثلا خودش گاو است و بچه مثلا گوساله.
می‌پرسد من چه حسی دارم؟
می‌گویم خب؛ اغلب وقت‌هایی که شیرش می‌دهم انگار که در لحظه مک زدن یک برق فشار قوی به من وصل می‌کنند و با همان فشار، آرامش به درون من روانه می‌کنند.
لبخند مبهمی می‌زند. می‌فهمم که سر در نمی‌‌‌آورد من چه می‌گویم.
لبخند مبهمی می‌زنم. سردرنمی‌آوردم که چه می‌گوید.

پایان مکالمه. نقطه.   

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

ایستاده تمام‌قد

امروز جلو یک میز کوتاه را گرفت، خودش بلند شد، روی پاش ایستاد و مشغول بازی با خرت‌وپرت‌های روی میز شد.
یعنی همه بچه‌های دنیا این‌قدر شگفت‌انگیزند؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

زاویه دید

می‌گذارم‌ش روی تخت که عوض‌ش کنم. یک لحظه پارچه زیرش را که روی یک زیرانداز پلاستیکی‌مانند است، برمی‌دارم که بگذارم کنار و پارچه تمیزی به جاش زیرش بیندازم.
سر برمی‌گردانم و می‌بینم که آرام است و لبخند عمیقی به لب‌ش است و آرامش عین یک سطح دریای بی‌موج جنوب تمام صورت‌ش را گرفته است و همان‌طوری به من خیره شده است.
بعد با واقعیت عظمایی روبرو می‌شوم و با صدای فیش‌فیش مبهمی می‌فهمم که دست‌هام روی تخت خیس شده‌اند.
بله! پتوی روتختی‌مان خیس‌ِخیس شده است.
می‌آیم بگویم واااااای که دوباره چشم‌م به لبخند و چشم‌خند و آرامش بی‌نظیر اجزای صورت‌ش می‌افتد. حتی با خودم فکر می‌کنم چشم‌هاش برقی از شیطنت هم می‌زند.
خنده‌م می‌گیرد و بلند قاه‌قاه می‌زنم و ازش تشکر بلندبالایی هم می‌کنم.
با خنده من لبخند او هم صدادار می‌شود و با هم از چنین رویداد فوق العاده‌ای  ذوق می‌کنیم!

پتو را می‌گذارم کنار که بشورم‌ش.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

امروز اتفاق افتاد

تک‌زنگ می‌زند که یک لحظه بروم بیرون و چیزی را که جا گذاشته است، براش ببرم.
باران تندی می‌آید. می‌پرم بیرون. یک بوس هم برایش می‌فرستم و می‌دوم که بروم توی خانه.
در بسته است.
دستگیره را می‌چرخانم.
تکان نمی‌خورد.
شنبلیله پشت در نشسته است و دارد بازی می‌کند.
دوباره دستگیره را می‌چرخانم؛ به راست، به چپ.
در باز نمی‌شود.
نفس‌م حبس می‌شود.
در را فشار می‌دهم.
انگار که قفل شده است.
من این ور درم.
بچه‌م آن ور در است.
فشار می‌آورم و باز هم فشار.
در تکان نمی‌خورد.
بچه‌م آن ور در است.
با همه قدرتی که دارم با تن‌م می‌کوبم به در.
آن‌قدر می‌کوبم و می‌کوبم تا در باز می‌شود؛
چارچوب چوبی در می‌شکند و تکه‌تکه‌ش می‌ریزد روی زمین.
قفل و پایه قفل هم از جاشان درمی‌آیند و با پیچ‌های بزرگ‌شان می‌افتند روی زمین.
می‌پرم تو و گنجشک‌م را بغل می‌کنم. محکم به خودم فشارش می‌دهم. صدای تالاپ تالاپ قلب‌م را می‌شنوم.
*
آرام که می‌شوم، باور نمی‌کنم من این کار را کرده باشم.
من؟ یک آدم ریقوی بی‌زور زدم در خانه را شکستم؟
هرچقدر سعی می کنم به یاد بیاورم که توی آن لحظات چه اتفاقی افتاد، نمی‌توانم.
فقط یادم می‌آید هی فکر می‌کردم من این ور در هستم و بچه‌م اون ور در.
فقط یادم می‌آید تن‌م را می‌کوبیدم به دری که فاصله انداخته بود بین منی که ابن ورش بودم و او که آن ورش بود.

زورم مثل یک اژده‌ها زیاد شده بود؛ در که هیچی، هر چیز دیگری هم که بود انگار داغان‌اش می‌کردم.
*
این من بودم؟
این کی بود؟
من بودم که در را شکستم؟