۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

چشم‌هایش

روی تخت می‌نشینم و زانوهام را می‌آورم بالا. می‌گذارم‌ش روی زانوها. نگاه‌م می‌کند. مستقیم توی چشم‌هام زل می‌زند. مستقیم توی چشم‌هاش زل می‌زنم.
چشم‌هاش ستاره دارد؛ مژه‌هاش شعاع نور ستاره‌اند.
مستقیم به چشم‌های من نگاه می‌کند؛ مستقیم. چشم‌هاش را نمی‌چرخاند. پشت این چشم‌ها... آخ پشت این چشم‌ها...
چه‌قدر از من قوی‌تر است؛ چه‌قدر زور روح‌ش از من بیش‌تر است.
تاب نگاه مستقیم‌ش را ندارم؛ شعاع نور چشم‌م را می‌زند.
تو کی هستی بچه؟
چشم‌هاش را به گوشه می‌چرخاند، گردن‌ش را خم می‌کند و می‌خندد.
نجات پیدا می‌کنم.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

مدهوش‌م

وقتی روی زمین نشسته و دارد با خرده‌ریزهای اطراف‌ش بازی می‌کند و من سرم را می‌گذارم روی پاهاش. او هم هر دو دست‌ش را می‌گذارد روی سر من، عین جادستگیره‌ای.
بعد سرم را بلند می‌کنم که جیغ-خنده‌م را تحویل‌ش بدهم و دست‌ چاقالوهاش را ماچ کنم که می‌بینم لبخند می‌زند به من؛ عمیق، عمیق، عمیق.

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

اگر چیزی را نتواند با دست‌هاش بگیرد، تلاش می‌کند پاهاش را به آن برساند و با پاش آن چیز را به دست‌ش نزدیک کند.
از پاهاش هم خیلی خوب استفاده می‌کند. پاها هم به اندازه دست‌ها قابلیت و انعطاف‌پذیری دارند. اگر آموزش هدف‌مند به بچه داده نشود، به نظرم اصلا می‌تواند کلا از پاها به جای دست‌ها استفاده کند.








۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

بحری‌ست بحر عشق که هیچ‌ش کناره نیست

یکی منو نجات بدهد؛ گیج و منگ‌م.
اصلا کی این‌همه بزرگ شد که نفهمیدم؟!
کی یاد گرفت به طرف کنترل تلویزیون و قمقه قرمز و بند صورتی کفش‌ش و روزنامه و کاغذها و کتاب‌های من شیرجه بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های منو بگیرد و انگشت‌هام را بکند توی دهن‌ش و مک بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های بی‌هوای منو توی هوا بقاپد و سرش را بمالد روی آن؟
کی یاد گرفت توی بغل‌م هی وول بخورد تا خوب خودش را جا کند و اندازه بغل من بشود؟
کی یاد گرفت دیگر نگذارد غذا توی دهن‌ش بگذارم، آن را از من بگیرد و خودش با تلاش خستگی‌ناپذیر راه قاشق را به دهان‌ش پیدا کند؟
کی یاد گرفت تا شیر می‌خورد، زود بچرخد و روی شکم بلند شود و خودش آروغ بزند؟
کی یاد گرفت به حرف‌های من و مرد با دقت گوش بدهد و حتی گاهی به حرف‌های ما بخندد؟
کی یاد گرفت نگاه‌های عمیق بکند، وقتی حواس‌مان به‌ش نیست و آن‌قدر نگاه‌کردن را ادامه بدهد که سر برگردانیم و وقتی خیال‌ش راحت شد، دوباره مشغول کارش بشود؟
کی یاد گرفت شب‌ها دیگر بدون شیر و لالایی و تکان‌تکان خواب‌ش ببرد؟
اصلا کی یاد گرفت یک عضو واقعی و حقیقی خانواده ما بشود و برای خودش هویتی کاملا مستقل پیدا کند؟
کی؟
چهطور متوجه نشدم؟
دخترجون!
تا همین هفت ماه پیش هنوز توی دل من بودی آخر!
کی دل من این طور رفت؟
کی توی تمام سلول‌هام صدای خنده‌های تو و طعم نگاه‌ مهربان چشم‌های زیبای تو حک شد که اصلا خبردار هم نشدم حتی؟
من کجام؟ تو کجایی؟
من کی‌م؟ همان آدم هفت ماه پیش‌م یعنی؟
یعنی ممکن است با این‌همه عشقی که به جان‌م روان شده است، همان آدم سابق باشم؟!
یکی منو نجات بدهد؛ من گیج‌م، من منگ‌م...

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

دخترجون‌م!
تو بچه مادری هستی که عاشق آشپزی کردن است و آرزوش دیگ‌دیگ غذاپختن و سفره از این سر تا آن سرانداختن است؛
و بچه پدری که "خوردن" توی ده آیتم اول زندگی روزانه‌ش نیست.
نمی‌دانی چه‌قدر ازت ممنوم که این‌قدر با لذت و بااشتها غذا می‌خوری؛
انگار که به یکی از آرزهای بزرگ زندگی‌م می‌رسم، هر بار که به تو غذا می‌دهم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

مدهوش‌م

وقتی پیشانی‌ش را فشار می‌دهد روی بازوی من و دماغ‌ش را تندتند به چپ و راست می‌چرخاند؛ یعنی که من خواب‌م می‌آید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

تنیده‌درهم

وقتی گریه می‌کند،
کسی نیست که بیرونِ از درونِ من دارد گریه می‌کند.
کسی در من دارد گریه می‌کند.
صداش را از درون‌م می‌شنوم، نه از بیرون...

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

vocabulary

خوشحال می‌شود و می‌خندد. می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع‌‌ع
سیم لپ‌تاپ را که توی دهن‌ش گذاشته از توی دست‌ش درمی‌آورم. عصبانی می‌شود. ابروهاش را درهم می‌کشد و صداش را برای من بالا می‌برد و می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....
با دست‌هاش بازی می‌کند و با آنها حرف می‌زند. با جدیت و گاهی با بلندترین صوت و صدای ممکن می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....
براش آهنگ می‌گذارم. شروع به آوازخواندن می‌کند. می‌خواند: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

شیرین‌کاری

این من‌م:
پای چپ بالا، دست چپ پای چپ را محکم روی هوا نگه داشته است تا پایین نیفتد. انگشت‌های پا به همراه مچ در حال انجام حرکات موزون با آهنگی که با دهان مبارک نواخته می‌شود.
چرا؟
چون دارم به‌ش غذا می‌دهم و سرش همه‌ش پایین است و دارد با بندهای صندلی‌ش بازی می‌کند و قاشق هی راه دهن‌ش را گم می‌کند و به چانه و یقه و سر و گردن‌ش فرو می‌رود.
کارکرد پا:
سرگرم‌کننده‌ترین عضو بدن من در این روزها
نتیجه:
خوردن غذا با اشتهای کامل به همراه قاه قاه خنده + ورزش کردن من

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

یک حرکت جدید را در خودم کشف کرده‌ام؛ خندیدن و جیغ‌زدن همزمان.
حرکت از وقتی شروع شده است که گنجشکک‌م شروع به خندیدن کرده است و از دیدن من و ادا و اطوارهام ذوق زده می‌شود.
می‌آیم بخندم از خوشحالی، می‌فهمم که خندیدن کفاف میزان خوشی‌م را نمی‌دهد و یک‌باره جیغ هم خودش همراه می‌شود تا عمق مساله شیواتر به نمایش دربیاید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

کسی که از خوش‌بختی‌هاش می‌نویسد، دارد دست و پا می‌زند زیر بار سهم‌گین غم مدفون نشود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

نامکرر است

پشت سرش اصلا برای خودش یک هویت جداگانه دارد.
از پشت شبیه بچه کوچولو نیست.
از پشت شبیه پیر و مرشد میخانه است!

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

تن‌م نقش تو را گرفت

غمگین‌م. خیلی. عمیق.
دست و پام کرخت شده و یخ کرده است.
کنارش دراز می‌کشم که شیرش بدهم.
دست‌م را می‌گذارم روی کمرش.
دست‌ش را می‌گذارد روی دست من؛ روی دست راست من. جایی بالای شست و قبل از مچ.
آن دست‌ش، با پنج تا انگشت را می‌گذارد روی دست من.
دست‌ش گرم است؛ گرم. گرم.
مساحت دست گرم‌ش آن قسمت از دست سرد منو گرم می‌کند؛ گرم. گرم.
چشم‌هام را می‌بندم.
گرما کم‌کم به همه‌جا سرایت می‌کند؛ حتی به چشم‌هام می‌رسد و بیرون می‌ریزد.
جای دست‌هاش می‌افتد روی دست‌هام.

حالا هر روز که دست‌هام سرد می‌شود، به یک جایی بین شست و مچ‌م خیره می‌شوم
جاش را که می‌بینم، گرم می‌شوم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

سادگی

خوشبختی عظما وقتی است که می‌خواهم کنارش بخوابم و شیرش بدهم.
دهان‌ش به لذت و حیرت باز می‌شود و همزمان چشم‌هاش تنگ می‌شود و برق می‌زند.
بعد دو تا دست‌ها و دو تا پاها را، با هم چاهارتایی، هی تند و تند، به بالا پرتاب می‌کند.
با همه اعضاء و جوارح‌ش ذوق‌زده می‌شود.
بعد با هم از خوشی جیغ می‌زنیم.