شب خستهم. همسرم به چشمهام نگاه میکند و میپرسد که خوبم؟ نمیدانم چرا در این یک ماهی که بچه به دنیا آمده است، هر وقت از حال خودم میپرسد، بغضم میگیرد. فقط نگاهش میکنم و گلویم میسوزد... شاید چون هنوز دلخورم که شبها با بچه توی یک اتاق دیگر میخوابم و او اصرار نکرده است که در گریههای شبانهش شریک من باشد.
آره. میدانم که خودم خواستم. میدانم که او گاهی با 16 ساعت کار روزانه تنها فرصت نفسکشیدنی که دارد، شبهاست؛ اما دلم میخواست میگفت من فداکاریت را میفهمم که شبها خودت و بچه توی یک اتاق دیگر میخوابید به خاطر من. که تو روی زمین میخوابی و تختخواب بزرگ را برای من جا میگذاری تا خوب بخوابم و خستگی درکنم.
جواب احوال پرسیش را نمیتوانم بدهم. بچه زیر سینهم خوابش برده است. میبرمش که سرجایش بگذارم، احساس میکنم از زور خستگی دیگر نمیتوانم از جایم تکان بخورم. به پشت دراز میکشم. تمام عصبهای پشتم از گردن تا پایین تیر میکشد. انگار که کمرم گود افتاده است و هر چی میکنم انگار که کمرم به زمین نمیرسد. تیر میکشد و برای چند لحظه خوابم میبرد.
از جا بلند میشوم. لباس سفیدش را شستهم برای فردا و باید اتوش کنم. غذاش را هم باید بگذارم. اما نا ندارم. می روم توی اتاق. هدفون زده است و دارد فیلم میبیند. میگویم شاید نصفهشب که هی بیدار میشوم، نتوانم لباسش را اتو کنم. اگر نتوانستم آن پیراهن سفید آستین کوتاهش اتوکشیده آویزان است، آن را بپوشد. میگوید جایی که فردا باید کار کند خیلی سرد است... دستم را میگیرم به گوشه تخت تا بتوانم از جا بلند شوم. هنوز جای بخیهها درد میکند و وزن بچه برای من سنگین است و خیلی زود گردن و کمرم را به درد میاندازد...
میروم توی آشپزخانه. ناهار فردایش را میگذارم. یک نوشابه و یک آب سیب هم میگذارم. پسته و بادام و فندق و بادامزمینی هم. یک سیب و یک موز و یک هلو و چند تا بیسکوئیت هم. لباس هنوز کاملا خیس است. همانطور خیسخیس اتو میکنم و آویزان میکنم که تا صبح که خشک میشود اتوشده باقی بماند.
میروم که بگویم نگران لباس فردایش نباشد. توی تاریکی بغلش را باز میکند. نای ایستادن ندارم و حوصله ماچ و بوسه هم نیست. اما یکجوری یخ کرده ام که واقعا جز بغل نمیتواند گرمم کند. میگویم که بچه خوابیده است. همچنان بغلش را باز نگه میدارد. میروم طرفش. محکم فشارم میدهد و میبوستم. میگوید که بیشتر از پروپرانول به قلبش آرامش میدهم. خیلی بدنش گرم است و نرم و امن است. میگوید میفهمد اینهمه کارهایی که میکنم را. غذایی که هر روز برایش میگذارم. لباسهای اتوکشیدهای که هر روز آماده است. چای تازهدم وقتی که از راه میرسد و غذاهای گرم و خوشمزه. میگوید که میفهمد همه را و خیلی از این بایت از من اپریشیئیتد است.
باز بغضم میگیرد و نمیتوانم چیزی بگویم. احساس میکنم خودم خیلی خسته شدهم... محکمتر فشارم میدهد. سینههایم آنچنان تیر میکشد که اشک توی چشمهام از درد پر می شود. میگوید که چقدر دلش برایم تنگ شده است و میگوید امشب پیشش بمانم. فکرم همهش پیش بچه توی اتاق بغل است که نکند بیدار شود و صدایش را نشنوم. سینههایم پر از شیر است. فشار بغلش خیلی دردم میآورد. دست به همه تنم میکشد و دوباره فشارم میدهد. طاقت نمیآورم و آه بلندی از درد میکشم.
ولم میکند و میآیم بیرون. باز هم با بغض.
ایمیل ها و اخبار را چک می کنم و می روم که بخوابم...
شب چندباری بیدار میشوم که بچه را شیر بدهم. 5.30-6 که بیدار میشوم. شیرش میدهم و عوضش میکنم و میخوابانمش. برای صبحانهش املت درست میکنم. قهوه برایش میگذارم و یک لیوان بزرگ آب پرتقال هم. آن یکی پیراهن را هم اتو میکنم. تندتند با پمپ دستی شیرم را میدوشم. از سینه سمت راست که کمتر از چپی شیر دارد. اما در طول ده دقیقه حدود 125 میلیلیتر میدوشم و شیشه پمپ نزدیک به پری است.
بچه را میسپارم به مامان و میروم دانشگاه که به چند تا خردهکاری که لازم است انجام بدهم برای جشن فارغالتخصیلی هفته بعدم برسم.
ساعت 9 صبح است.