۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

پسرکوچولو با چشماش آدم را می‌خورد؛ از بس که زل عمیق به ته چشم‌ها می‌زند و پلک هم نمی‌زند.
وقتی دارد من را می‌خورد، هی می‌گویم "آخ جون... آخ جون..."
از ذوق من می‌خندد، لپ راست‌ش چال می‌افتد.
خنده گنده یک دهن بی‌دندان از همه آبشارها و جنگل‌ها و دریاهای دنیا خوش‌تر است.

۱ نظر:

  1. منم باردارم و طبق روال پرشکی یک ماه دیگه باید زایمان کنم.اینقدر همه منو ترسوندند که دیگه وقت نخواهی داشت.دیگه زندگیت یکجور دیگه میشه.بچه دلدرد داره ،بعضی نوزادها میمیرند و نمیدونم ال و بل و جیم بل که هراس و اضطراب اصلا نمیزاره از این دوران لذت ببرم.اما هروقت نوشته هات رو میخونم آروم میشم.خیلی عمیق منو تحت تاثیر میزاره.مرسی

    پاسخحذف