روی زمین نشستهیم و داریم لازانیا میخوریم. یک دفعه دستش را میگذارد روی پای باباش که میخواد همین الان برود بیرون.
وسط راه باباش دستش را آرام میگیرد.
دستش را درمیآورد و بهش نگاه میکند. به بابا نگاه میکند. به دستش نگاه میکند. سرش کج میشود.
با آن یکی دست ته ماندههای گوشت و نخود فرنگی را از روی دستش برمیدارد و میگذارد کنارش.
همه اینها در سکوت اتفاق میافتد.
بابا میزند روی پیشانیش و شرمنده سرش را پایین میندازد.
وسط راه باباش دستش را آرام میگیرد.
دستش را درمیآورد و بهش نگاه میکند. به بابا نگاه میکند. به دستش نگاه میکند. سرش کج میشود.
با آن یکی دست ته ماندههای گوشت و نخود فرنگی را از روی دستش برمیدارد و میگذارد کنارش.
همه اینها در سکوت اتفاق میافتد.
بابا میزند روی پیشانیش و شرمنده سرش را پایین میندازد.