۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

روی زمین نشسته‌یم و داریم لازانیا می‌خوریم. یک دفعه دست‌ش را می‌گذارد روی پای باباش که می‌خواد همین الان برود بیرون.
وسط راه باباش دست‌ش را آرام می‌گیرد.
دست‌ش را درمی‌آورد و به‌ش نگاه می‌کند. به بابا نگاه می‌کند. به دست‌ش نگاه می‌کند. سرش کج می‌شود.
با آن یکی دست ته مانده‌های گوشت و نخود فرنگی را از روی دست‌ش برمی‌دارد و می‌گذارد کنارش.
همه اینها در سکوت اتفاق می‌افتد.
بابا می‌زند روی پیشانی‌ش و شرمنده سرش را پایین می‌ندازد.

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

دو سه روزی هست که شلوارهاش را خودش می‌پوشد، یعنی نمی‌گذارد من دست بزنم. خودش می‌پوشد، البته اغلب برعکس و تانصفه؛ زورش نمی‌رسد تا کمر بکشد بالا!
لباس‌هاش را هم خودش انتخاب می‌کند. لباس‌هاش را توی یک کشوی پایین گذاشتم که خودش دست‌ش به‌ش می‌رسد. هر وقت می‌خواهیم بیرون برویم لباس‌های مورد علاقه‌ش را می‌آورد که بپوشد. فقط به من نشان می‌دهد که اعلام کند چی انتخاب کرده، بعد می‌رود دور از من یک جایی می‌شیند و شروع می‌کند به کشتی گرفتن با لباس‌ها.
دیروز یه شلوار قهوه‌ای با یک بلوز راه راه سورمه‌ای و زرشکی به‌ش پوشاندم. بعد رفته سر لباس‌هاش یک شلوار مشکی شبیه شلوار جین با یک پیراهن بنفش آستین کوتاه آورده است برای خودش. لباس‌های قبلی را درآوردیم و بر اساس میل خانوم لباس‌هاش را عوض کردیم.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

من دارم از آشپزخانه می‌آیم بیرون. قمقه آب‌ش را پرت می‌کند روی زمین. می‌افتد روی پای من. خم می‌شوم و می‌گویم آخ!
می‌آید دست‌ش را می‌گذارد روی پیشانی‌م و می‌مالد. بعد دو تا دست‌ش را می‌ندازد دور گردن‌م و بغل‌م می‌کند.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

باباش بستنی می‌خورد و چند تا سرقاشق هم به دخترک می‌دهد. بعد می‌پرد به ظرف آب‌ش که روی پله‌هاست اشاره می‌کند که به‌ش بدهم. آب را که می‌گیرد، می‌رود طرف باباش و آب را به طرف او می‌گیرد. او می‌گوید متشکرم اما من تشنه نیستم. دوباره اصرار می‌کند. بابا می‌گوید خودت بخور که تشنه‌ای.
آب را می‌گیرد و قلپ قلپ تند تند می‌خورد؛ خیلی تشنه بوده است.

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

آینه


دوستان کانادایی‌ای داریم که هر هفته شب‌های جمعه یا شنبه با هم هستیم. چون ما دخترک را داریم هر هفته دیدارمان خانه ماست تا ددخترمان برای بازی کردن و خوابیدن راحت باشد. یک هفته ما شام درست می‌کنیم و یک هفته اون‌ها شام درست می‌کنند و با خودشان می‌آورند. تا به حال خیلی از کارهای اولین بارش را پیش این‌ها انجام داده است.
هفته قبل پیش همین دوستان، چنگال دست‌ش گرفت و با دقت و آرامش همه غذاش را با چنگال گذاشت توی دهن‌ش و خورد. (همیشه با دست غذا می‌خورد)
این هفته وقتی داشتیم شام می‌خوردیم، دستمال را گرفتم جلوی دهن‌م و آرام چند بار روی لب‌هام فشار دادم که یعنی لب‌م رو دارم تمیز می‌کنم. از نوع نگاه‌ش فهمیدم که دستگاه ضبط صوت وتصویر را روشن کرده است. یک دستمال هم دادم دست‌ش، زل زده بود به من و دقیقا با حرکات من، آرام دستمال رو روی لب‌هاش فشار می‌داد. ا
انگار داشتم توی آینه دهن‌م را تمیز می‌کردم!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

دیشب خواب‌ش را می‌بینم که دارد درباره گرایش‌های چپ در عمل‌کرد خداوند اظهارنظر می‌کند!
هی توی خواب فکر می‌کنم ای بابا! تو دیگه از کجا می‌دونی جنبش چپ چیه؟ آخه بچه پانزده ماهه! هان؟