دختر کوچولوی من خیلی بیگناه است. مشکل تنفسی دارد؛ اینجا بعضیها روشان نمیشود بگویند «آسم». میگویند تشخیص آسم برای بچه زیر سه سال راحت نیست، برای همین به جاش بگوییم مشکل تنفسی. اسمش هر چی که باشد، فرقی در زمانهایی که نفسش تنگ میشود و به خسخس میافتد، نمیکند.
یک سرماخوردگی ساده این موجود نازنین کوچولو، کابوسی میشود که معمولا توی بخش اورژانس بیمارستان تمام میشود، وقتی که اکسیژن بهش میزنند، چند ساعتی نگهش میدارند و گاهی در دفعات بعدی دوز دارو را زیاد میکنند تا بالاخره راه نفسش باز بشود.
این فقط یکی از دلمشغولیهای معمول من است؛ سرماخوردگی، نفس، نفس، نفس که از گلوی این فرشته نیموجبی درنمیاد. این فقط یکیش است. تقریبا تمام روزهای من در رفتوآمد بین دفتر کار انواع و اقسام دکتر برای دخترک و پسر کوچولو دارد میگذرد. هزار تا از این کابوسهای همزمان دارم که کسی را ندارم دربارهشان حرف بزنم و جایی را ندارم که دربارهشان بنویسم. وقتی دارم رانندگی میکنم توی مغزم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم. به خودم فحش میدهم. فقط وقتهای رانندگی با خودم هستم. البته بچهها توی ماشینند، اما دیگر شرایط اینطوری است که این وقتها خالیترین فرصتهاییند که پیدا میکنم با خودم بلند بلند حرف بزنم.
میروم دکتر و میگویم من خیلی خستهم، چی کار کنم؟ میپرسد خواب شبم چطور است؟ میگویم آن چندباری که باید برای شیر دادن بیدار شوم، خیلی برام سخت نیست. اما مساله این است که تمام شب تا خود صبح دارم خواب میبینم. همه آدمهایی که تا به حال در زندگی دیدهم را هر شب دارم از لحظه چشمبستن تا چشمباز کردن میبینم. صبحها که از خواب بیدار میشوم احساس یک سرباز جنگی را دارم که از صحنه نبرد برگشته است و تازه نیاز دارد که برود استراحت کند، درد جنگ را از تنش دربیاورد. بعد صبحها هم اینجوری است که میبینم زندگی شخصیم خودش صحنه جنگ است. این احساس واقعیم است که دارم زره میپوشم و زیر باران آتش، یکتنه میجنگم؛ در حالیکه دو تا بچهم را به دندان گرفتهم.
این وبلاگ را گذاشتهم لحظههای خوش این جنگِ تنبهتنِ هر روزه، یادم بماند.
اما زخمهام را چی که توی این جنگ برمیدارم؟ اما زخمهام چی؟ اما زخمهام چی پس؟
یک سرماخوردگی ساده این موجود نازنین کوچولو، کابوسی میشود که معمولا توی بخش اورژانس بیمارستان تمام میشود، وقتی که اکسیژن بهش میزنند، چند ساعتی نگهش میدارند و گاهی در دفعات بعدی دوز دارو را زیاد میکنند تا بالاخره راه نفسش باز بشود.
این فقط یکی از دلمشغولیهای معمول من است؛ سرماخوردگی، نفس، نفس، نفس که از گلوی این فرشته نیموجبی درنمیاد. این فقط یکیش است. تقریبا تمام روزهای من در رفتوآمد بین دفتر کار انواع و اقسام دکتر برای دخترک و پسر کوچولو دارد میگذرد. هزار تا از این کابوسهای همزمان دارم که کسی را ندارم دربارهشان حرف بزنم و جایی را ندارم که دربارهشان بنویسم. وقتی دارم رانندگی میکنم توی مغزم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم. به خودم فحش میدهم. فقط وقتهای رانندگی با خودم هستم. البته بچهها توی ماشینند، اما دیگر شرایط اینطوری است که این وقتها خالیترین فرصتهاییند که پیدا میکنم با خودم بلند بلند حرف بزنم.
میروم دکتر و میگویم من خیلی خستهم، چی کار کنم؟ میپرسد خواب شبم چطور است؟ میگویم آن چندباری که باید برای شیر دادن بیدار شوم، خیلی برام سخت نیست. اما مساله این است که تمام شب تا خود صبح دارم خواب میبینم. همه آدمهایی که تا به حال در زندگی دیدهم را هر شب دارم از لحظه چشمبستن تا چشمباز کردن میبینم. صبحها که از خواب بیدار میشوم احساس یک سرباز جنگی را دارم که از صحنه نبرد برگشته است و تازه نیاز دارد که برود استراحت کند، درد جنگ را از تنش دربیاورد. بعد صبحها هم اینجوری است که میبینم زندگی شخصیم خودش صحنه جنگ است. این احساس واقعیم است که دارم زره میپوشم و زیر باران آتش، یکتنه میجنگم؛ در حالیکه دو تا بچهم را به دندان گرفتهم.
این وبلاگ را گذاشتهم لحظههای خوش این جنگِ تنبهتنِ هر روزه، یادم بماند.
اما زخمهام را چی که توی این جنگ برمیدارم؟ اما زخمهام چی؟ اما زخمهام چی پس؟
گیسو جان خیلی دلم گرفت از این پستت. همیشه نوشته های عاشقانه ات برای بچه های نازنینت رو می خوندم و لذت می بردم. من هم می دونم که بچه داری تنها و بی کمک خیلی سخته. پسرک من هم دچار مشکلات زیادیه و من هم هر روز در راه این مطب و اون دفتر هستم. خدا بهت قوت بده و خوب و شاد باشید همه در کنار هم ..
پاسخحذفشادی و آرامش خودتو خانواده ات روزافزون
پاسخحذف