۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

مادربزرگ آن دو تا بچه ایرانی گفت که اشتباه کرده است که آمده اینجا و شش ماهه که مانده است. گفت حضورش فقط بچه‌ها را گیج کرده است.
گفتم ولی محبتی که بچه‌ها از شما می‌بینند؟ گفت محبتی که من می‌کنم اصلا قابل مقایسه با ضرری نیست که دارم به‌شون می‌زنم.
گفت که من مال یک نسل دیگر و فرهنگ دیگر و طرز تفکر دیگری هستم. باید بپذیریم بچه‌ای که اینجا به دنیا می‌آید، دیگر مال اینجاست. و ما با طرز فکرهامان فقط روند حضور این بچه‌ها در این جامعه را سخت‌تر می‌کنیم.
مادربزرگ حتی تا آنجا پیش رفت که گفت اصلا من سردرنمی‌آورم چرا پدر و مادرهای ایرانی اصرار دارند که توی خانه با بچه فارسی حرف بزنند؟ اصلا این کار چه مزیتی دارد؟ جز اینکه بچه را گیج و ویج کند و روند قاطی‌شدن‌ش را در جامعه کندتر کند؟ کاسه داغ‌تر از آش شدم و گفتم: پس فرهنگ، پس شکاف نسلی، پس رابطه ما با بچه‌هامان چی؟
گفت وقتی انتخاب کردید بیایید اینجا و بچه‌ها را اینجا به دنیا بیاورید و اینجا بزرگ‌شان کنید، باید شما خودتان را به محیط نزدیک کنید، نه اینکه بچه را مجبور کنید که به شما نزدیک شود و به تبع آن از جامعه‌ای که دارد در آن زندگی می‌کند، دور بیفند.

پ.ن. این مادربزرگی است که با بچه‌ها انگلیسی حرف می‌زند، در حالی که مادر بچه‌ها را که یک بار دیده بودم، با آنها فارسی حرف می‌زند!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

چه به من وصل است

وقتی یک احساس عمیق دارم؛ مثلا وقتی یک آهنگ خیلی خوب می‌شنوم یا خبری می‌شنوم که به شادی یا به غم تکان‌م می‌دهد، بچه‌م توی دل‌م قِل می‌خورد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

هر روز وقتی آواز می‌خواند و برای خودش لالای لالای می‌گوید، وقتی با جدیت با اسباب‌بازی‌هاش حرف می‌زند و حتی دست‌هاش را تکان می‌دهد و بخشی از پیام‌ش را به اسباب‌بازی‌ها با اشارات دست و سرش منتقل می‌کند، وقتی صورت‌ش را می‌چسباند به صورت من و هی می‌گوید: بو...بو...بو... (یعنی بوس)، وقتی باباش که از درمی‌آید می‌دود کفش‌هاش را برمی‌دارد و جفت‌کرده می‌گذارد توی جاکفشی؛ وقتی بی‌هوا می‌آید و منو بوس می‌کند؛ وقتی از دست‌م فرار می‌کند، وقتی دست می‌ندازد دور گردن‌م؛ وقتی منو پر می‌کند از احساس ناب «زندگی»، فکر می‌کنم که چه کار دیگری در دنیا انجام بدهم که لذت بیش‌تری از این ببرم؟ چه چیزی را در جهان تغییر بدهم راضی‌ترم به جای اینکه وقت‌م را صرف «زندگی» با این بچه بکنم؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

پلنگ

چند روزی است که اسم‌ش از پشنگ (یکی از شونصد اسمی که باهاش صداش می‌کنم) تبدیل شده به «پلنگ».
سرکش شده است؛ تیزپا شده است؛ از دست من فرار می‌کند؛ می‌رود سر کیف من و پشت دیوار قایم می‌شود و همه محتوایاتش را می‌ریزد بیرون. دیگر برای غذا پیش‌بند نمی‌بندد و روی صندلی خودش نمی‌نشیند. از صندلی‌های میز ناهارخوری می‌رود بالا و ایستاده غذاش را با قاشق و چنگال از روی میز می‌خورد. سر نشستن توی صندلی ماشین باید کشمکش کنیم و آخر سر به زور بنشیند. توی پارکینگ و هر جای دیگری اگر کسری از ثانیه دست‌ش را ول کنم تا سوئیچ را کیف دربیاورم، مثل تیر رهاشده از کمان غیب می‌شود به چشم‌برهم‌زدنی.
خلاصه در کمال آرامش، برای خودش پلنگی شده است که من با این شکم گنده‌م گاهی به گرد پاش هم نمی‌رسم.