هر روز وقتی آواز میخواند و برای خودش لالای لالای میگوید، وقتی با جدیت با اسباببازیهاش حرف میزند و حتی دستهاش را تکان میدهد و بخشی از پیامش را به اسباببازیها با اشارات دست و سرش منتقل میکند، وقتی صورتش را میچسباند به صورت من و هی میگوید: بو...بو...بو... (یعنی بوس)، وقتی باباش که از درمیآید میدود کفشهاش را برمیدارد و جفتکرده میگذارد توی جاکفشی؛ وقتی بیهوا میآید و منو بوس میکند؛ وقتی از دستم فرار میکند، وقتی دست میندازد دور گردنم؛ وقتی منو پر میکند از احساس ناب «زندگی»، فکر میکنم که چه کار دیگری در دنیا انجام بدهم که لذت بیشتری از این ببرم؟ چه چیزی را در جهان تغییر بدهم راضیترم به جای اینکه وقتم را صرف «زندگی» با این بچه بکنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر