هر وقت کلاسم تمام میشد، احساس میکردم دلدرد گرفتهم.
فکر میکردم چرا بعد از این کلاس من همیشه دلدرد میگیرم؟ دقت کردم دیدم در تمام چاهار ساعت کلاس، من یا جوری نشستهم که دلم زیر میز باشد و معلوم نباشد و یا اینکه دارم تلاش میکنم شکمم را بدهم تو که همکلاسیها و استاد کمتر شکم برآمده من را ببینند.
حس کردم نگاه این جماعت چهقدر منفی بوده است که ناخودآگاه من را وادار به چنین عمل ناخودآگاهی کرده است...
توی ذهن مردم آکادمیک عجیب است که یک دانشجوی دکترا پشت سر هم بچه بیاورد. در واقع احتمالا سرزنشبرانگیز است، چون دکترا خواندن مهمترین کار عالم است و کسی که این وسط آگاهانه وقفه میندازد، شایسته اعتماد نیست.
جهانبینی من به زندگی از زمین تا آسمان با اینها متفاوت است.
دو روز پیش که با دخترک رفته بودم پیش سوپروایزرم تا فرم پیشرفت سالانه را بهش تحویل بدهم؛ دانشگاه نیمهتعطیل و خلوت بود. دخترک انگار که وارد یک سیاره جدید شده است، داشت با دقت همه درها و دیوارها و تابلوها و عکسها و آدمها را میکاوید و سرک به هر در بازی میکشید و میدوید تا به در بعدی برسد.
چهقدر تصویر حضور او در این مکان کانتراست درست کرده بود. چهقدر رهگذرات با تعجب به او، به من و به شکم برآمده من نگاه میکردند. این سنگینی نگاه را فقط توی دانشگاه احساس میکنم نه هیچ جای دیگر.
چهقدر نفسکشیدن سخت شده بود.
چهقدر من متعلق به این فضا نبودم...
فکر میکردم چرا بعد از این کلاس من همیشه دلدرد میگیرم؟ دقت کردم دیدم در تمام چاهار ساعت کلاس، من یا جوری نشستهم که دلم زیر میز باشد و معلوم نباشد و یا اینکه دارم تلاش میکنم شکمم را بدهم تو که همکلاسیها و استاد کمتر شکم برآمده من را ببینند.
حس کردم نگاه این جماعت چهقدر منفی بوده است که ناخودآگاه من را وادار به چنین عمل ناخودآگاهی کرده است...
توی ذهن مردم آکادمیک عجیب است که یک دانشجوی دکترا پشت سر هم بچه بیاورد. در واقع احتمالا سرزنشبرانگیز است، چون دکترا خواندن مهمترین کار عالم است و کسی که این وسط آگاهانه وقفه میندازد، شایسته اعتماد نیست.
جهانبینی من به زندگی از زمین تا آسمان با اینها متفاوت است.
دو روز پیش که با دخترک رفته بودم پیش سوپروایزرم تا فرم پیشرفت سالانه را بهش تحویل بدهم؛ دانشگاه نیمهتعطیل و خلوت بود. دخترک انگار که وارد یک سیاره جدید شده است، داشت با دقت همه درها و دیوارها و تابلوها و عکسها و آدمها را میکاوید و سرک به هر در بازی میکشید و میدوید تا به در بعدی برسد.
چهقدر تصویر حضور او در این مکان کانتراست درست کرده بود. چهقدر رهگذرات با تعجب به او، به من و به شکم برآمده من نگاه میکردند. این سنگینی نگاه را فقط توی دانشگاه احساس میکنم نه هیچ جای دیگر.
چهقدر نفسکشیدن سخت شده بود.
چهقدر من متعلق به این فضا نبودم...