بیبیسی فارسی از تحقیقی نوشته که گفته است تجربههای ترسناک و تلخ زندگی میتوانند در دی.ان.ای آدمها ثبت بشوند و نسلبهنسل منتقل شوند.
چرا خوشی و لذت و شادی توی دی.ان.ای ثبت نمیشود، اما درد میشود؟ یا میشود ولی تحقیقش را نکردهند؟
ولی درد جایی در روح آدم ثبت میشود که لذت و شادی نمیشود. درد کاری با هستی آدم میکند که شادی نمیکند. درد روح را میتراشد. روح؟ نکند روح همان دی.ان.ای است؟ یا دی.ان.ای همان روح است؟
توضیح آرامشبخشی است؛ که دست بردارم از سرزنش خودم که دانسته اینقدر به مادرم شبیه هستم. و توضیح هراسناکی است؛ که دست بردارم که اثر من به عنوان والد روی بچههام همیشه قابل کنترل و برنامهریزی است.
یعنی دست من هم نیست که سهم بچهم از درد چقدر باشد. چرا فکر کرده بودم که دست من است اساسا؟ مگر سهم من از درد دست خودم بوده است؟
از وقتی این بچهها خیلی کوچک بودند، هر بار که نگاهشان میکردم یکی از مهمترین فکرهایی که مثل صاعقه به مغزم میزد، همیشه این بود که آدمیزاد چقدر موجود معصوم و دوستداشتنیای است. که آدمیزاد چه موجود بیدفاعی است. که آدمیزاد حقش نیست اینهمه درد و رنج توی این دنیا. که انصافی در کار نیست. که درد بد است. که درد بد است. که درد بد است. که این بچهها بزرگ میشوند و سهم خودشان را از درد و رنج در این دنیا میبرند.
درد سهم بدی از زندگی است. امروز که دردها کمرم را خم کردهند به بیهودگی نظر همیشگیم که درد نه عامل خراش روح که باعث صیقل روح، است، پی بردهم. فهمیدهام که درد از من آدم بهتری نساخته است. جمله دقیقترش این است که درد از من آدم بدتری ساخته است. شاید هم بهترش این است که اگر درد نبود اینهمه، الان آدم بهتری بودم. درد من را خفه کرده است. تحقیر کرده است. تودهنی زده است. دهنم را پر خون کرده است. درد چاقو برداشته است و روحم را ذره ذره سر صبر خراش داده است. گاهی فشار چاقوش خنجر بوده است و گاهی کمی کمتر.
درد کم با من کرده است که باید با نسلنسل بعد من هم بکند؟ برود جایی در هستی من بنشیند که هزار سال آدم بعد من را هم خراش بدهد؟
کاش انصافی در کار بود.