پسر کوچولوی من حالا دیگر تقریبا نه ماههست. این آقا وزن دوران تولدش کاملا معمولی بود. در واقع روی نمودار رشد کودک که خطکش سنجش قد و وزن همه بچههای دنیاست، روی 50 درصد بود. کمکم روند رشدش کم و کمتر شد تا اینکه از حدود چهارماهگی الگوی رشدش روی نمودار جایی بین یک درصد و سه درصد بود. سه تا متخصص اطفال عوض کردیم. بارها توی بیمارستان کودکان آرمایش خون و مدفوع دادیم. آزمایشها چیزی را نشان نمیداد. دکترها هی میگفتند این بچه سالم است و چیزیش نیست. این بچه هر دو ساعت یک بار شبها از خواب بیدار میشد (و میشود) و شیر میخواست. این یعنی اینکه من در این نه ماهه، هیچوقت بیشتر از دو-سه ساعت پشت سر هم نخوابیدهم. بگذریم. قصه من نیست فعلا؛ قصه این بچه کوچولوی بیگناه است.
در حالی که همه دکترها و همه آدمهای باتجربهتر اطرافمان به ما گفتند که این طبیعی است و همه بچهها که عین هم نیستند و یک نگاهی به قد و قواره خودتان بندازید بعد انتظار داشته باشید بچه رستم داشته باشید و همه اینها، ما اما فکر میکردیم که این طبیعی نیست. کلی این وسط کتاب خوندیم و مقاله خوندیم و با هر کسی که رسیدیم، مشورت کردیم اما چیز اساسی دستگیرمان نشد.
تا اینکه دو هفته قبل خانمی که متخصص گفتاردرمانی بود، ما را دید و در حالی که داشت میگفت چه پسر بامزهیی و چه خوشاخلاق و چه فلان و بهمان و پسرک هم داشت با خنده و زباندرازی دلبری میکرد، یک دفعه خانمه از من پرسید آیا مشکلی با شیر دادن به این بچه دارم؟ گفتم فکر نمیکنم اما مشکل با وزنش و میزان رشدش دارم و قصه را گفتم. گفت که این بچه مشکلش این است که
زبانش به کف دهنش تقریبا (نه کاملا) چسبیده است. این باعث میشود نتواند شیر بخورد و در نتیجه نتواند خوب وزن بگیرد...
منم اولین بار بود درباره چنین چیزی میشنیدم. آمدم خانه وسرچ کردم و دیدم که بعله. این میتواند دلیل کمبود وزنش در این همه مدت باشد. دلم ریش شد. این بچه این همه مدت نمیتوانسته درست و حسابی شیر بخورد و هیچ دکتر و متخصصی حتی یک بار دست نبرد به دهان بچه که ببیند زبانش درست کار میکند یا نه.
قصه آن شب که تا صبح درباره این ماجرا خواندم و اشک ریختم و چقدر به خودم لعنت فرستادم و چقدر با خودم دعوا کردم که باید زودتر میفهمیدم، همه به کنار. فردا صبحش بچهها را گذاشتم توی ماشین رفتیم یک مرکز مخصوص بهداشتی که فوری با یک متخصص شیردهی صحبت کنم. پسر کوچولو را معاینه کرد و گفت بله. همین است. من را اورژانسی به کلینیک شیردهی ارجاع داد. آخرهفته با دکتر کلینیک صحبت کردم که گفت من را به بیمارستان ارجاع میدهد، اما احتمالا لیست انتظار طولانی دارد و باید منتظر باشم تا تماس بگیرند. من هم تحقیق کردم و خلاصه فهمیدم مشکل را بعضی از دندانپزشکان متخصص اطفال با لیزر میتوانند حل کنند.
دیروز وقت داشتیم. مساله اینطوری بود که باید این اتصال بین زبان و دهان قطع میشد. دندانپزشک میتوانست این کار را با لیزر و بدون بیهوشی انجام بدهد. توی بیمارستان، بچه را بیهوش میکنند و با چاقوی جراحی این اتصال را میبرند. من میخواستم این کار را هر چه زودتر انجام بدهیم برای اینکه هر چی دیرتر بشود، دردی که برای بچه دارد بیشتر است و دیگر اینکه این مساله بهحرفافتادن بچه را با مشکلات مهمی روبرو میکند. یکی از دلایل لکنت بعضی از بچهها (و خیلی از آدمبزرگها) همین میتواند باشد؛ چون بچه نمیتواند زبانش را به خوبی تکان بدهد، با تلفظ درست حروف و کلمات مشکل پیدا میکند.
خلاصه دیروز تنها بچه را بردم مطب دندانپزشکی. قبلش پرسوجو کرده بودم و یه مقاله 29 صفحهای که دکتر پیشنهاد کرده بود، خوانده بودم. آدمهایی که این تجربه را سر بچههاشان داشتند، گفتند یک عمل 30 ثانیهیی است و زود تمام میشود.
پام را که توی مطب گذاشتم مضطرب شدم. نگران. دلشوره. قلبم بلندبلند میزد و چشمهام هی منتظر بودند تا سیل جاری کنند.
بعد از نیم ساعت توضیحات و عکس و فیلم، به من گفتند بهتر است من بروم بیرون از مطب، قدم بزنم و پنج دقیقه بعد برگردم و بچه را تجوبل بگیرم.
همینطور که داشتند به من میگفتند برای خودم بهتر است که آنجا نمانم، داشتند پسر کوچولوی نازنین من را هم قنداقپیچ میکردند تا با دستهاش مزاحم کارشان نباشد. همه بدنم میلرزید. پسرک جیغ میکشید و دست و پا میزد و با چشمهاش التماس میکرد که نروم...
از اتاق آمدم بیرون. در مطب را باز کردم و بیرون ایستادم. فریادش بلند شد. جیغ. جیغ. جیغ. بلند. بلند. بلند. نتوانستم جایی بروم. پاهام بیحس شد. تکیه دادم به در مطب. فریادها از عمیقترین جای این موجود بیگناه کوچک درمیآمد. سیل اشک جاری بود.
رفتم توی مطلب. نمیتوانستم بروم توی اتاقی که داشتند کار میکردند. یک آینه روبروی در ورودی مطب بود. به خودم نگاه کردم. چشمهام قرمز بود و موهای سفیدم به نظرم رسید از همیشه بیشتر توی چشم میزنند. پسرک همجنان فریادهای از عمق جان میزد. من رویم به دیوار بود و با هر فریاد سرم را محکمتر به دیوار فشار میدادم. از سرما میلرزیدم. ژاکتم را دور خودم هرچی سفتتر میکردم، گرمم نمیشد و بچه از درد و گریه به نفسنفس افتاده بود. با هر بازدم فکر میکردم نفس بعدیم دیگر درنمیآید و همینجا باید من را چال کنند.
ساعت موبایلم میگفت کل ماجرا حدود دو دقیقه طول کشید. برای من دو قرن بود اما. با هر فریاد پسرک، یک بار جانم از تنم درمیرفت و دوباره برمیگشت که دوباره بشنوم و این درد تمام نشود.
بغلش که کردم نفسش دیگر درنمیآمد. فشارش دادم به خودم. هنوز میلرزیدم و اشکهام سرازیر بود. شیرش دادم. شاید پنج دقیقه. آرام شد. خندید. شد همان بچه یک ساعت قبل.
از مطب درآمدیم و طبقه پایین آن ساختمان رفتیم توی یک شیرینیفروشی. یک خانم ایرانی ما را دید و گفت چه بچه شیرینی. امروز اینجا از بچهها عکس میگیرند و یک مسابقه دارند. ببر عکسش را بگیر. این بچه برنده میشود.
یک شیرینی نارگیلی خریدیم و ماچموچ کنان رفتیم به سمت ماشین.