ساعت 9 شب زنگ مخصوصی برای موبایلم گذاشتم که تا وقتش میشود، خودش میپرد توی بغل من که برویم بخوابیم.
چند شب پیش باباش تقریبا پنج دقیقه به 9 رسید خانه و تا بغل و بوسش کرد، زنگ خواب دخترک به صدا درآمد. و از آنجایی که حتما اصرار داریم که زندگی بچه و البته خودمان را برنامهریزی کنیم، داریم سر این ساعت 9 خوابیدن با جدیت اصرار میکنیم.
خلاصه اینکه رفتیم بخوابیم. چند لحظه اول ساکت بود. فقط هی غلت میزد و از این دنده به آن دنده میشد. داشتم فکر میکردم چهقدر خوب. فکر کنم امشب زود خوابش ببرد.
بعد یک دفعه شروع کرد با صدای بلند هی گفت: "نون....نون....نون....نون..." وقتی خیلی گرسنه است، نون نون گفتنش قطع نمیشود. چند لحظه اول اهمیتی ندادم اما دیدم دست برنمیدارد. فکر کردم اگر واقعا گرسنه باشد که اینطوری نمیتواند بخوابد. برای اولین بار توی این بیش از یک ماهی که از جدیتمان برای خوابیدن میگذشت، بغلش کردم و آمدیم پایین که از بهش نان بدهم.
تا از پله ها برسیم پایین، میخواست خودش را به طرف باباش پرت کند. بعد هم که رسید به بغلش، محکم بهش چسبید و من وقتی براش نان آوردم، پس زد!
بعد با بابا رفتند بالا و به چند لحظه نرسید که خوابش برد.
چند شب پیش باباش تقریبا پنج دقیقه به 9 رسید خانه و تا بغل و بوسش کرد، زنگ خواب دخترک به صدا درآمد. و از آنجایی که حتما اصرار داریم که زندگی بچه و البته خودمان را برنامهریزی کنیم، داریم سر این ساعت 9 خوابیدن با جدیت اصرار میکنیم.
خلاصه اینکه رفتیم بخوابیم. چند لحظه اول ساکت بود. فقط هی غلت میزد و از این دنده به آن دنده میشد. داشتم فکر میکردم چهقدر خوب. فکر کنم امشب زود خوابش ببرد.
بعد یک دفعه شروع کرد با صدای بلند هی گفت: "نون....نون....نون....نون..." وقتی خیلی گرسنه است، نون نون گفتنش قطع نمیشود. چند لحظه اول اهمیتی ندادم اما دیدم دست برنمیدارد. فکر کردم اگر واقعا گرسنه باشد که اینطوری نمیتواند بخوابد. برای اولین بار توی این بیش از یک ماهی که از جدیتمان برای خوابیدن میگذشت، بغلش کردم و آمدیم پایین که از بهش نان بدهم.
تا از پله ها برسیم پایین، میخواست خودش را به طرف باباش پرت کند. بعد هم که رسید به بغلش، محکم بهش چسبید و من وقتی براش نان آوردم، پس زد!
بعد با بابا رفتند بالا و به چند لحظه نرسید که خوابش برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر