۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

چند روزی است که من مجبور بودم شب‌ها چند ساعتی بیدار بمانم تا بتوانم کارهام را انجام بدهم. این دخترک هم که هنوز بعضی شب‌ها بیدارمی‌شود و نصفه‌شبی می‌خواهد برای خودش توی خانه راه برود و نفسی تازه کند. دیگر دیشب که حدود سه نصفه‌شب بیدار شد و من هم فقط نیم ساعتی بود که خوابیده بودم، با استیصال و خستگی گفتم تو رو خدا الان نه. من اصلا نمی‌توانم بلند شوم. عصبانی شد و جیغ و داد راه انداخت. هر چقدر من استیصال‌م بیشتر می‌شد و احساس بدبختی بیش‌تری می‌کردم، او هم گریه‌ش بلندتر می‌شد؛ حتی وقتی بلند شدم و بغل‌ش کردم هم دیگر آرام نمیشد و هی جیغ می‌زد.
مرد آمد و از من گرفت‌ش. تا بغل‌ش کرد، خواب‌ش برد. و این اتفاق دقیقا وقت‌‌هایی می‌افتد که یکی از ما بی‌حوصله یا خیلی خسته و داغان است؛ دقیقا همان وقت‌ها بچه را با هیچ‌چیز نمی‌شود آرام کرد، مگر آنکه آن یکی که در آن لحظه خاص آرامش بیش‌تری دارد، سراغ بچه بیاد. بعد این آرامش مثل آب روی آتش است.

صبح خسته و له‌شده از خواب بیدار شدم. باید می‌بردم‌ش مهدکودک و خودم هم می‌رفتم به کارم می‌رسیدم. رسیدیم آنجا، از بغل من پایین نمی‌آمد و پاهاش را قلاب کرده بود دور کمرم. به طرف بچه‌های دیگر گذاشتم‌ش روی زمین. چند لحظه‌ای به آنها خیره ماند. من هم از فرصت استفاده کردم و از در آمدم بیرون. صدای گریه‌ش را پشت سر خودم شنیدم. پشت در منتظر شدم. به سرعت صداش قطع شد.
تا برسم به ماشین همین‌طور بلند بلند گریه می‌کردم؛ بچه‌داری بعضی وقت‌ها از توان من خارج است... چرا این‌قدر درباره خودم دچار توهم هستم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر