۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

ماچ

دخترک مریض است و نمی‌تواند برود مهدکودک. من نمی‌توانم پیش‌ش بمانم و باید بروم دانشگاه.
باباش سر کار نمی‌رود و ترجیح می‌دهد یک روز کامل را با دخترش سر کند.
می‌بردش کتاب‌خانه. می‌گوید دخترک همه‌ش دنبال بچه‌های دیگر توی کتاب‌خانه در حال غش و ضعف بوده است و همه‌ش می‌خواسته برود با آنها بازی کند.
می‌گویم باید دقت کند که بچه مریض نرود بچه‌های دیگر را تاچ (touch) کند، چون بچه‌ها زود از هم سرماخوردگی می‌گیرند.
می‌گوید رفته است توی کتاب‌خانه دست‌هاش را از هم باز کرده و یک پسرک بزرگ‌تر از خودش را محکم بغل کرده و بعد دوتایی با هم خورده‌ند زمین.
می‌گوید ای بابا! این دختر ما کارش از «تاچ» گذشته است و به «ماچ» رسیده است.

۱ نظر: