شب رفتیم بخوابیم. سهتایی. تخت این دو تا توی یک اتاق است. من پسرک را معمولا شبها بغل میکنم و توی بغل تکانش میدهم و لالایی میخوانم تا خوابش ببرد. او که میخوابد کنار دخترک دراز میکشم یا کتاب میخوانم یا قصه میگویم یا فقط چند لحظه بوسش میکنم و تو بغل میگیرمش تا خودش بخوابد.
بعضی شبها که حوصله بیشتری داشته باشم، توی رختخواب بازی بالا و پایین پریدن و غشغش خندیدن هم میکنیم. دیشب نیمساعتی هر و کر کردیم و دیگر من داشتم خودم از خستگی بیهوش میشدم. پسر کوچولو دیگر چپه شده بود و میخواست بخوابد اما دخترک هنوز خیلی شنگول بود و بازی میخواست. رفتم رو تخت پسرک کنارش دراز کشیدم. دخترک هی گفت مامان بازم. بازم بازی. گفتم وقت خوابه. هی گفت بازم... وقت خواب نیست...
خلاصه پشتم رو بهش کردم و گفتم دیگر وقت خواب است. هی منو میخواست برگرداند طرف خودش و من مقاومت می کردم.
چند لحظه دست کشید و رفت نشست روی تخت خودش.
پسرک خوابش برد.
بعد آمد صورت من را برگرداند طرف خودش. دستهاش را گذاشت دو طرف صورتم، مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت: مامان تو منو ناراحت کردی. میدونی؟ منو ناراحت کردی.
گفتم: چی کار کردم که ناراحت شدی؟
گفت: وقتی گفتم دوباره بازی کنیم به حرف من گوش ندادی و بعد هم هی روت رو از من برگردوندی. تو منو خیلی ناراحت کردی.
گفتم: بازی که کرده بودیم و وقت بازی تمام شده بود و دیگر وقت خواب بود. من هم هی به شما گفتم دختر من دیگر وقت خواب است و شما به حرف من توجه نکردی. من هم وقتی دیدم تو توجه نمیکنی به مامان، روم رو برگرداندم.
گفت: ولی تو نباید من را ناراحت میکردی.
گفتم: من واقعا قصد نداشتم تو را ناراحت کنم. من میخواستم تو متوجه باشی که وقت بازی دیگر تمام شده است و الان وقت چیز دیگری است. حالا اگر ناراحت شدی ازت معذرت میخواهم.
بعد بغلم کرد و گفت مامان I love you so much
گفتم میشود دوباره با هم دوست باشیم؟
گفت: آره. میشود.
کنارش دراز کشیدم و همدیگر را بغل کردیم و هی بوس کردیم. بعد هم ازش خداحافظی کردم و رفتم سرجای خودم.
فکر کردم چه خوشبخت است که میتواند وقتی ناراحت است، صاف توی چشم طرف نگاه کند و ازش توضیح بخواهد که چرا ناراحتش کرده است.
خیلی چیزها هست که من 32 ساله باید از بچه سهسالهم یاد بگیرم.