۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

من بودم یعنی؟

هنوز صدای سیفون توالت می‌آید که تصمیم می‌گیرم داستان زنی را بنویسم که فلان است و بهمان است. از توالت که بیرون می‌آیم می‌ایستم جلوی در گنده کمد دیواری که آینه دارد و به خودم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که منظورم دقیقا از فلان و بهمان چیه؟ چیزی به ذهن‌م نمی‌رسد و متوجه شلوار صورتی راه‌راه‌م می‌شوم که دو تا بند صورتی دراز از کمرش آویزونه و بلوزم هم یه لباس کاموایی مشکی بلند است که مردم نرمال اینها را با ساق یا جوراب و پوتین‌های بلند می‌پوشند. حالا من این لباس را با شلوار خواب راه راه صورتی پوشیده‌م از ابتکاراتی است که مادرش کون گشادی من است که وقتی عصری از بیرون آمده‌م، فقط شلوارم را عوض کرده‌م و دیگه حوصله نداشتم لباسم را هم دربیاورم.
سعی می‌کنم فکرم را از شلوار صورتی راه‌راه به زنی که فلان است و بهمان است معطوف کنم. یادم می‌ا‌فتد این شلوار را تقریبا دو سال پیش وقتی سر دخترم حامله بودم واسه خودم خریدم، آخه دو سایزی از سایز معمول من بزرگ‌تر است و توش راحت راحتم.

خواستم درباره این فلان و بهمانی بگویم. بعله. من یک سال و چاهار ماه است که بچه دارم ولی گاهی حرکاتی ازم سر می‌زنه که ‌خودم چند لحظه مثلا روی پله می‌شینم و به حرکت فوق ‌لذکر فکر می‌کنم و برمی‌گردم در حالی که دارم با تعجب به خودم نگاه می کنم می‌گویم: من بودم یعنی؟

البته داستانی هم نیست که بخواهم تعریف کنم. موضوع این بود که من دختر را ساعت حدود ده شب بردم که بخوابانم. داد و بیداد و دعوا و گریه راه انداخت. من هم که یک ساعت قبلش چند تا ایمیل عصبانی با مدیر مهدکودک‌ش رد و بدل کرده بودم و حسابی اعصابم خاکشیر بود، یه اه گنده گفتم و از اتاق اومدم بیرون. باباش آمد بالا و دختر را از بغل من گرفت. محکم به خودش فشارش داد و بردش توی اتاق‌ش و با هم شروع به بازی کردن. من هم توی راهرو نشستم روی زمین، خسته و کوفته و بی‌دفاع و مستاصل. نگاهش که به من افتاد، آمد بغلم و خواست که با هم برویم پایین. هنوز به پیچ راه‌پله نرسیده بودیم و همه‌ش سه تا پله را رفته بودیم که پای من روی موکت‌های زرشکی پله‌ها لیز خورد و دو تا پله رو رفتم پایین، در حالی که بچه از بغل‌م ول شد و به پشت یه دو تا پله را هم اون رفت پایین و من با جیع و هوار بچه رو روی هوا قاپ زدم.
مرد از توی توالت پرید بیرون. من داشتم از وحشت جیغ می‌زدم که بچه رو انداختم و بچه داشت از ته گلو جیغ می‌زد با وحشت. مرد بغل‌ش کرد و بردش. من همه بدن‌م می‌لرزید و دندان‌هام به هم می‌خورد. دست‌م رو جلوی دهن‌م گرفته بودم و هی داد می‌زدم من بچه رو انداختم زمین... بچه دیگه صدای خنده‌ش از اتاق می‌آمد که من گوشه پیچ پله‌ها تکیه دادم به دیوار و اشکای عصبی‌م همین جوری گوله‌گوله سرازیر شد. در همین حینی که از وحشت خودم را به دیوار چسبانده بودم، داشتم از تعجب از حرکت خودم شاخ در می‌اوردم و فکر می‌کردم که تقریبا یادم نمی‌اد هیچ‌وقت توی زندگی‌م این همه ترسیده باشم.... ترس را با همه سلول‌های تن‌م و روح‌م حس کردم... این من بودم یعنی؟

دختر حالا داشت دیگر طبقه پایین انار می‌خورد و هر هر و کر کر می‌کرد. بعد رفتم بالا که بروم دستشویی  و سیفون رو که زدم، فکر کردم داستان زنی را باید بنویسم که فلان و بهمان است...

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر