۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

وقتی دخترک خودش را از شیر گرفت


نه ماهه که شد، تصمیم گرفتم توی یازده ماهگی از شیر بگیرم‌ش. چون توی دوازده ماهگی‌ش قرار بود که شروع کند مهدکودک برود و من برگردم سر کار و زندگی‌م و خانه را عوض کنیم و فکر کردم این‌ها همه‌ش برای یک بچه یک ساله شاید زیاد باشد. دست کم یازده ماهگی از شیر بگیرم‌ش که دیگر مهدکودک هم می‌رود به سختی نیفتد و به شیر نخوردن عادت کند.
نتوانستم این کار را بکنم؛ به دلایلی چند که یکی از مهم‌ترین‌هاش این بود که خودم از شیردادن لذت بی‌اندازه‌ای می‌بردم و ارتباط عاطفی-بدنی‌مان خیلی خوب بود. ولی همه‌ش توی ذهن‌م با خودم درگیر بودم که کی و چه‌طوری و با چه شیوه‌ای باید شیرندادن را شروع کنم.
همین طوری ادامه پیدا کرد تا همین چند روز پیش که سیزده ماه و نیمه شد. یک روز که سرما خورده بود و حال‌ش خوب نبود و بعد از شام‌ش موقع خواب شیر خورد، همه چیزهایی را که از بعد از ظهر خورده بود، بالا آورد.

دیگر طرف سینه نیامد و شیر نخواست! الان دقیقا چهار شبانه‌روز است که حتی نیم‌نگاهی هم به شیر نکرده است. آن‌قدر رفتارش عادی است که انگار هیچ‌وقت شیر نخورده است.
گاهی از تسلط و استقلال بی‌حد این موجود یک‌ساله به زندگی شخصی خودش و خواسته‌هاش احساس شگفت‌زدگی همراه با ترس دارم. یعنی واقعا یک آدم یک ساله این‌قدر توانایی دارد که خودش، خودش را از شیر بگیرد؟

گفته بودم چند وقت پیش که تصمیم گرفته بودم یک مهدکودک گروهی بفرستم‌ش، شب خواب‌ش را دیدم که به من گفت من را آنجا نبر؟