روز سوم دنیاآمدن این بچه است. از بیمارستان امروز آمدهایم خانه. همهاش به سینهام وصل است و همهاش وصل است و همهاش وصل است. نوک سینههام زخم شده است و وقتی مک میزند از درد همه وجودم فشرده میشود. درد کمر و دل هم دارد دیوانهام میکند.
حتی تا دو ساعت مداوم هم زیر سینهام بوده است و وقتی گذاشتمش کنار، دوباره داد و فریاد گرسنگی سر داده است.
پس چرا این سینهها شیر ندارد؟ چرا این بچه سیر نمیشود؟
انگار از روز سوم و چهارم تولد بچه، شیر توی سینهها میآید.
از بیمارستان که آمدهایم دیگر تحمل این حجم از درد و فشار را ندارم. وقتی زیر سینهام گذاشتمش، تمام جونم تیکهتیکه میخواد از نوک سینههام بیرون بریزه... درد آنچنان توی جونم میپیچد که شروع به فریادزدن و همزمان هقهقکردن میکنم... اشکهام بیوقفه میریزن از درد. بچه را به زور از زیر سینه بیرون میکشم و تقریبا به طرفی پرتش میکنم! دستام را بلند میکنم و محکم توی صورتم میکوبم و فریاد میزنم: من نمیتونم... من نمیتونم... هقهق امون نمیده... من نمیتونم...
میگه: آخه این بچه چه گناهی کرده؟
میگم: آخه مگه من چه گناهی کردهام؟!
شب با درد و فشار و غم و استیصال و بیچارگی میخوابم.
صبح از خواب که بیدار میشم میبینم تنم خیس است. پیراهنم را بالا میزنم و میبینم از سینه چپم شیر داره شره میکنه و رد سفیدی روی تنم گذاشته است و لباسم را خیس کرده...
الان و دقیقا در همین لحظه میفهمم ابراهیم چه احساسی داشت؛ وقتی آتش بهش گلستان شد و موسی چه حسی داشت وقتی نیل برایش باز شد...
معجزه رخ داده است و من دیوانهوار در حال خندیدنم...