۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

وقایع نگاری یک روز معمولی

صبح ساعت 6.30 از خواب بیدار می شویم. باید حدود 8 مهدکودک باشیم و بعدش من بروم دکتر. بعد از صبحانه که نیمرو است، بازی می کنیم و می رویم بیرون.
ساعت 1.30 از مهد برش می دارم. سر راه ناهار می خرم، چون دارم از گرسنگی بی هوش می شوم و توی خانه غذا نداریم. شیر هم می خرم. به شیر و آب میوه هم می گوید "آب". از توی فروشگاه دست می ندازد به شیر و قمقه آبش را می گیرد به طرف من و آب آب می کند. دیگر تا ماشین برسیم آب گفتن با داد و فریاد همراه شده است. در شیر را باز می کنم و قمقه آبش را پر شیر می کنم. تا خانه که حدود پنج دقیقه راه است، برسیم، همه شیر را خورده است.
عصر می خواهم آشپزخانه و اتاق نشیمن را تمیز کنم. صداش می کنم که لطفا بیا به من کمک کن این همه اسباب بازی ها را جمع کن، می خواهم جارو می کنم. می آید. تندی سینی صندلی اش را از روی زمین برمی دارد و می گذارد روی صندلی. بشقاب میوه اش را از روی مبل برمی دارد و می آید توی آشپزخانه و می دهد دست من. یک چیزهایی روی زمین ریخته که همه را جمع می کند و می آورد می دهد به من. بعد هم جارو و خاک انداز آشپزخانه را می آورد و می گذارد جلوی من.
+
بعد من می خواهم میز توی اتاق نشمین را باز کنم و ببرمش توی زیرزمین. پیچ گوشتی به دست می روم زیر میز که پیچ ها را باز کنم. پیچ گوشتی را آرام از من می گیرد و زیر میز هی فرو می کند توی پیچ ها و می چرخاند.
+
می خواهد برود پیش باباش که دارد با لپ تاپش کار می کند و برای خودش یک آهنگ ملایم هم گذاشته است. می رود توی بغل باباش می نشیند و خودش را آروم با آهنگ تکان تکان می دهد و به من نگاه می کند و لبخند می زند. چشم اش به فلش مموری می افتد که کنار لپ تاپ است. برش می دارد و با دقت می کند توی پورت مربوطه. (ابروهای از تعجب بالا افتاده ما). دوباره درش می آورد اما هر کاری می کند دیگر نمی تواند دوباره بذاردش. بعد از کلی تلاش بابا پیشنهاد کمک می دهد. خم می شود و با دقت و وسواسی مثال زدنی خیره می شود به فلشی که می رود توی پورت. بعد که بابا آن را در می آورد برای چند ثانیه چشمهاش را تنگ می کند و زل می زند به پورت. (دوربین فیلمبرداری را روشن کرده، همه صحنه را با جزئیات ضبط کرده و بعد خاموش می کند)
بعد می رود سراغ ارگ. روشن اش می کند و شروع می کند به زدن. خودش را هم با آهنگش تکان تکان می دهد. به ما نگاه می کند و می خندد.
بابا می گوید دیگر باید به کارهاش برسد و ما باید برویم. می آید طرف پله ها. می خواهم بغلش کنم که نمی گذارد. خودش تند تند پله ها را چاهار دست و پا می آید بالا.
+
روزهایی از عمرم که با تو می گذرد، جزو روزهای رفته حساب نمی شود بچه جان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر