۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

آ‌ن‌جا که من تمام می‌شوم، او شروع می‌شود

چشم‌هاش مثل ستاره است.
دوست‌م می‌گوید.
نگاه می‌کنم. چه راست می‌گوید.
نگاه می‌کنم. واقعا می‌درخشند. نورش انگار که از ازل تابیده و به امروز من رسیده است.
آن‌قدر خیره‌ش می‌شوم که نفس‌م بند می‌آید.
دست‌م را می‌گذارم روی سینه‌م و به هن‌هن می‌افتم.
بعد او شروع می‌کند: هه‌هه-هه‌هه‌-هه‌هه‌‌هه-هه‌هه‌هه‌هه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر