۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

دختر کوچولوی من خیلی بی‌گناه است. مشکل تنفسی دارد؛ اینجا بعضی‌ها روشان نمی‌شود بگویند «آسم». می‌گویند تشخیص آسم برای بچه زیر سه سال راحت نیست، برای همین به جاش بگوییم مشکل تنفسی. اسم‌ش هر چی که باشد، فرقی در زمان‌هایی که نفس‌ش تنگ می‌شود و به خس‌خس می‌افتد، نمی‌کند.
یک سرماخوردگی ساده این موجود نازنین کوچولو، کابوسی می‌شود که معمولا توی بخش اورژانس بیمارستان تمام می‌شود، وقتی که اکسیژن به‌ش می‌زنند، چند ساعتی نگه‌ش می‌دارند و گاهی در دفعات بعدی دوز دارو را زیاد می‌کنند تا بالاخره راه نفس‌ش باز بشود.
این فقط یکی از دل‌مشغولی‌های معمول من است؛ سرماخوردگی، نفس، نفس، نفس که از گلوی این فرشته نیم‌وجبی درنمیاد. این فقط یکی‌ش است. تقریبا تمام روزهای من در رفت‌وآمد بین دفتر کار انواع و اقسام دکتر برای دخترک و پسر کوچولو دارد می‌گذرد. هزار تا از این کابوس‌های همزمان دارم که کسی را ندارم درباره‌شان حرف بزنم و جایی را ندارم که درباره‌شان بنویسم. وقتی دارم رانندگی می‌کنم توی مغزم دارم بلند بلند با خودم حرف می‌زنم. به خودم فحش می‌دهم. فقط وقت‌های رانندگی با خودم هستم. البته بچه‌ها توی ماشین‌ند، اما دیگر شرایط این‌طوری است که این وقت‌ها خالی‌ترین فرصت‌هایی‌ند که پیدا می‌کنم با خودم بلند بلند حرف بزنم.
می‌روم دکتر و می‌گویم من خیلی خسته‌م، چی کار کنم؟ می‌پرسد خواب شب‌م چطور است؟ می‌گویم آن چندباری که باید برای شیر دادن بیدار شوم، خیلی برام سخت نیست. اما مساله این است که تمام شب تا خود صبح دارم خواب می‌بینم. همه آدم‌هایی که تا به حال در زندگی دیده‌م را هر شب دارم از لحظه چشم‌بستن تا چشم‌باز کردن می‌بینم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم احساس یک سرباز جنگی را دارم که از صحنه نبرد برگشته است و تازه نیاز دارد که برود استراحت کند، درد جنگ را از تن‌ش دربیاورد. بعد صبح‌ها هم این‌جوری است که می‌بینم زندگی شخصی‌م خودش صحنه جنگ است. این احساس واقعی‌م است که دارم زره می‌پوشم و زیر باران آتش، یک‌تنه می‌جنگم؛ در حالی‌که دو تا بچه‌م را به دندان گرفته‌م.
این وبلاگ را گذاشته‌م لحظه‌های خوش این جنگِ تن‌به‌تنِ هر روزه، یادم بماند.
اما زخم‌هام را چی که توی این جنگ برمی‌دارم؟ اما زخم‌هام چی؟ اما زخم‌هام چی پس؟

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

ناخن پام نمی‌دانم به کجا خورده و شکسته. ناخن‌گیر که برمی‌دارم، دخترک خودش را به دو می‌رساند که بنده خارج از حوزه استحفاظی ایشان عمل بی‌ربطی مرتکب نشوم. ناخن‌م را که می‌خواهم بگیرم، دردم می‌آید و هی می‌گویم آخ...آخ... دخترک کله‌ش را به نزدیک‌ترین نقطه به پای رسانده و با هر آخ من، می‌گوید: نازی... نازی...

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

انار

از خوشی‌های روزهای پاییزی ما این است که یک انار برداریم، من قاچ کنم و پوست کلفت و پوسته‌های نازک‌ش را بِکنم و دخترک هم تندتند دون‌ش کند. بعد با هم مُشت مُشت انار بخوریم و بخندیم.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

از آن حرکت‌ها که می‌شود براش رمان نوشت

دخترک پای پسر کوچولو را می‌گیرد توی دو تا دستاش. کف پاش را خوب نگاه می‌کند. بعد می‌کشد روی لپ‌هاش، بعد چشم‌هاش را می‌بندد و می‌کشد روی چشم‌هاش. بعد می‌برد طرف لب‌هاش و می‌بوسدش.
یک‌طوری این کار را می‌کند که انگار دارد نقشی را بازی می‌کند که هزار بار قبل‌ش تمرین کرده است؛ هم‌چین با آرامش، هم‌چین با اعتماد به نفس، هم‌چین غرق در صحنه و بی‌توجه به جهان اطراف، همچین حرفه‌ای عاشق.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

مادر بودن به آدم نشان می‌دهد که چه ضعف‌هایی داری و چه‌قدر کم‌توانی. نور می‌ندازد روی همه ناتوانی‌هات و نتوانستن‌هات، روی همه بی‌فکری‌هات و بی‌توجهی‌هات.
هیچ‌وقت این‌همه خودم را عریان ندیده بودم که حالا دارم می‌بینم. هر بی‌فکری و کم‌توجهی و ناتوانی‌م در لحظه، فرو می‌رود توی چشم‌م. قبل‌ها هر گندی می‌زدم به سر خودم می‌زدم؛ حالا مسئول دو تا آدم دیگر هستم.
هر روز دارم خودم را بازخواست می‌کنم؛ بابت هر اتفاق کوچک و بزرگی، دادگاه تشکیل می‌دهم. توی این دادگاه خودم متهم‌م همیشه. اگر هم کسی را مقصر بدانم، آخر دادگاه همه تبرئه می‌شوند؛ جز خودم. گناه‌ها به گردن خودم است. چه‌طور هی یادم می‌رود که مسئول‌م در برابر همه کارهایی که دارم می‌کنم و دارم نمی‌کنم
این‌همه ناکامل، این‌همه بی‌توجه، این‌همه ناتوانی که من‌م؛ منی که مادر دو تا آدم‌م...