۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

روزهای ساده

از به‌ترین وقت‌های روزگار، وقتی است که با دخترک حمام می‌رویم. من توی وان دراز می‌کشم، شکم گنده‌م از آب می‌زند بیرون.  لیف‌ش را برمی‌دارد روی شکم من می‌کشد بعد هم با کاسه آب سبزرنگی که دارد روی دل‌م آب می‌ریزد و بعد دست می‌کشد که آب‌ها زودتر بروند.
سقف حمام باز می‌شود و از روی دل گنده‌م بلند می‌شوم می‌روم روی پشت‌بام از خوشی قاه قاه می‌کنم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

این من‌م که یک ماه دیگر دوباره می‌زایم

خودم را دوست دارم؛ هر وقت جلو آینه قدی می‌ایستم می‌بینم که شکم بزرگ‌شده‌م را چه دوست دارم؛ هی به‌ش دست می‌کشم و خوشی مهم‌ترین حسی‌ست که در این لحظه‌ها دارم. چه بدن‌م به نحو فوق‌العاده‌ای انعطاف‌پذیر و نردیک به روح طبیعت و عالم هستی است. همیشه فکر می‌کردم این روح است که اهمیت مطلق دارد و بدن صرفا مرکب روح است؛ بارداری و زاییدن و شیردادن و بزرگ شدن و جمع شدن، همگی یادم داده است شگفتی «بدن» چیزی از شگفتی روح کم ندارد.
اگر وقت کنم جلو آینه به صورت‌م دقیق نگاه کنم، باید حتما قربون‌صدقه پوست شفاف و چشم‌های آرام‌م بروم.
حتی وقتی زیر چشم‌هام دم‌به‌ساعت گود می‌افتد و سیاه ‌می‌شود، باز هم خودم را دوست دارم.
انگار هیچ‌وقت این‌قدر زیبا و آرام نبوده‌ام.